سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نویسندگان

بسم الله النور

بامداد چهارشنبه بود. هی رفت و اومد و پی ام داد . و من هی گفتم سیستم مشکل داره و پی ام دریافت نمی کنم. و بالاخره بعد شاید بیشتر از پنج شش صفحه که باز و بسته کرد پی امش رو دیدم . شاخ که در آوردم هیچ . مونده بودم که شونصد نفر آدم ریز و درشت رفتن و اومدن و نتونستم پی ام ها شون رو دریافت کنم .این یکی سرش چیه ؟ الله العالم.
یه راس رفت سر رفتن ما به جنوب. گفت خوش گذشت ؟گفتم جای شما خالی.گفت نه خالی هم نبود. نگو خودش تمام تعطیلاتو جنوب بوده . برا خدمت گذاری به زائرای شهدا . بمونه که چی گفتم و شنیدم اما یه دفه فهمیدم که پارتیش برا رفتن و موندن این همه روز باباشه. گفتم لابد سردارن؟ گفت بودن . و من سنگ کوب کردم . و اشکام بود که سرازیر شد . این همه وقت بود که می شناختمش. خدایی یه ارادتی بهش داشتم . فقط بابت اسمی که برا وبلاگش انتخاب کرده بود و متاسفم که نمی تونم بگم . همون دفعه اول که دیدمش حظ کردم . اما هر وقت اومده بود سراغم  ، با شلوغ کاری های من مواجه شده بود و بی جواب مونده بود و همین جا اعتراف می کنم که نرفته بودم سراغش و بدتر از اون هر بار سلام داده بود گفته بودم ببخشید شما ؟ و کلی رنجونده بودمش . و همه اینایی رو که برا شما گفتم اون موقع با خودم مرور کردم. دلم از این نمی سوخت که یه فرزند شهیده و تازه یه عمو داره که یه موج از اون روزای خدایی با خودش یادگار داره و یه دایی که هنوز رضا نداده از فکه بر گرده . دلم از این سوخته بود که این میون فقط شهدا نیستن که بعد این همه سال دارن جور ما رو می کشن و باز هم می خوان بیدارمون کنن . دلم از این می سوخت که فرزندا و عزیزان شون هم این دغدغه رو دارن و ما اونجا میزبان مون نه فقط شهدا که بچه هاشون هم بودن . در حالی که این ماییم که باید امروز اون ها رو روی سرمون بذاریم و نذاریم جای خالی پدر و غربت بی مهری امثال من که یاد پدر و راه پدرشان رو به باد فراموشی می سپردیم رو دلشون سنگینی کنه . دلم از این می سوخت که چقدر آدم باید از اطرافیان خودش بی خبر باشه . این چه دنیایی بود برا خودم ساخته بودم‏؟ و چقدر غافل بودم . این خود فراوشی رو تا  کی می خواستم ادامه بدم ؟ تا کی با اونی که باید باهاش رفیق می شدم به خاطر  همین ریز و درشتا از م می رنجید و من......
اون روز سر کار این قدر حالم گرفته بود و تو فکر بودم که عالم و آدم فهمیدن من یه چیزیم هست . یه دوست خوب که به قول خودش اومده بود ازم انرژی بگیره تو همون دو کلام اول گوشی اومد دسش که من امروز رو این کاره نیستم .
اون روز یه اتفاق دیگه هم افتاد و من فهمیدم خدا یه موقع هایی یه کاری می کنه و یه تلنگرایی می زنه که من و امثال من آدم شیم .
و  کاش ما این نسیم ها رو که تو حیاط دلمون می وزید و ما فقط کافی بود پنجره دلمون رو باز کنیم درک می کردیم .
 به خدا هنوز عطر شهدا تو کوچه پس کوچه های دلمون ، شهرمون ، زندگیمون هست . و این ماییم که باید خودمون رو در برابر اون ها قرار بدیم و ازشون فرار نکنیم.
و ای کاش می شد به این قرار رسید و فرار نکرد .
یه سوره حمد برا شفای عموی دوستم که موج گاهی دلشو طوفانی می کنه بخونین.
 یه حمد هم برا پدرش و همه همرزماش.
حمد حسن آقا م که یادتون نمی ره.
یا محمد و یا علی

 



برچسب‌ها:
[ شنبه 86/1/18 ] [ 3:12 صبح ] [ خدابیامرز ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب