سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

 

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

می خواند: آن  و ما هم با هم تکرار می کردیم : آن
می خواند : مرد و ما هم با هم تکرار می کردیم : مرد
باز خواند : آمد و ما هم باید تکرار می کردیم : آمد
دوباره گفت : آن مرد در باران آمد و ما هم با هم خواندیم : آن مرد در باران آمد .
نگاهی به آسمان کردم . ابری بود . ولی هنوز حتی قطره ای نباریده بود اما خانوم ما می گفت آن مرد در باران آمده است .
از پنجره کلاس به بیرون نگاه کردم . من که چیزی ندیدم .
صدایش را شنیدم که باز می خواند : آن مرد با اسب آمد و ما هم تکرار کردیم : آن مرد با اسب آمد .
و من دوباره به در مدرسه نگاه کردم . همچنان بسته بود .
نمی دانم چرا خانوم اون روز دروغ می گفت . آخه خانوم که هیچ وقت دروغ نمی گفت . چشمانم را مالیدم . اما باز هم چیزی ندیدم .
 خانوم صدایم کرد :‏ اسراء ! اسراء ! حواست کجاست ؟ کجایی ؟ خوابت میاد ؟ چرا چشاتو می مالی ؟
 _ خانوم ! چرا من آن مرد رو نمی بینم ؟ چرا هی می گین آن مرد آمد ولی من نمی بینمش ؟ خانوم نه خودش هست و نه اسبش.

 

****** 


و من از پس این همه سال هنوز هم چشمانم را می مالم و با خود درس اون روز رو مرور می کنم اما هنوز آن مرد را ندیده ام . نه خودش را و نه اسبش را.
کم کم داره باورم میشه که آن مرد تنها در کتاب ها و رویاهای کودکی من نقش خورده و آمدنی در کار نیست . بارانی نخواهد آمد و اسبی هم شیهه نخواهد کشید . اما باز هم هر روز چشمانم را می مالم و می بندم و یک باره باز می کنم تا شاید این بار تصویری نو در قاب چشم هایم ببینم .

 

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د 



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 86/6/14 ] [ 10:15 صبح ] [ خدابیامرز ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب