سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

برده‏بودن منُ مدرسه . میشه این دختر ما رو ثبت نام کنین؟ و همه بهش خندیده بودن . خانم چه عجله ای دارین ؟
- آخه می‏ترسم وضع بدتر بشه و دیگه نشه و نتونه حتی سواد خوندن و نوشتن یاد بگیره .
- ای بابا خانم حرف سیاسی نزنین . این چه حرفیه ؟ ایشالا بهتر میشه که بدتر نمی‏شه .
و هر چی التماس کرده بود گفته بودن نمیشه .

و بعد اداره ثبت احوال و شناسنامه المثنی و تاریخ تولدی بزرگ‏تر از سن خودم .
و سال بعد تو پنج سالگی رفتم مدرسه. سر صف به جای خوندن شعر ملی با جاوید شاهش ، ی شعر می‏خوندیم در باره کربلا  و وقتی ی مدیر تحمیلی بی‏حجاب با اون موهای رنگ و وارنگ برای مدرسه‏مون آوردن همه داشتیم شاخ در می‏آوردیم و البته اون بیشتر که بچه های جقله همه چه ضد‏شاهن . آخه جلوی روی اونم حاضر نشدیم سرود ملی بخونیم .
 
اول مهر سال چهارم دبستان بودم که شعله‏های جنگ بالا گرفت . هنوز طعم پیروزی زیر زبونمون بود که جنگ شد . نمی‏خوام از جنگ حرف بزنم . حوصله‏ش رُ ندارم . یعنی برام تلخه . نه خود جنگا . مثل اینکه دارم ازش می گم .همین جا کات .

 *****

درست شش سال بعد از جنگ دست دخترم رو گرفتم بردم مدرسه ثبت‏نامش کنم . چه گل بارونی بود اول مهر . دخترا با مقنعه‏های سفید تو بوی اسفند و لای عطر گل از زیر قرآن رد می‏شدن و می‏رفتن با معلماشون عکس می‏گرفتن.
 

*****

و من اون روز رفتم تو خودم . چقدر تفاوت ؟؟؟ من با ترس و لرز می‏رفتم مدرسه و دائم دلهره چادر و مقنعه‏ام رو داشتم و کلاغ سیاهی که بهم گفته می‏شد و اینا با اون مقنعه‏های سفیدشون مثل فرشته‏هایی بودن که از بهشت اومده‏باشن .
و اون جا بود که حس کردم چقدر دوست دازم به روزای جنگ و اتفاقات اون روزها فکر کنم . صدای صلوات بچه ها و مادرا منُ با خودش تا روز اعزام رزمنده‏ها از در مسجد برد.

 بوی اسفند منُ یاد اسفندی می‏انداخت که پیرمردا تو جبهه‏ها برای رزمنده ها تو شب عملیات دود می‏کردن . و دودش منُ‏ تا انفجار خمپاره ای زیر پای برادرام می‏برد .
راستی من و شما آرامش امروزمون رُ مدیون کی هستیم؟ و این همه عزت و افتخار که تو صحنه های علمی و غیر اون داریم از کجا ناشی می‏شه ؟

چقدر دوست دارم روزای آغازین مهر رُ . نه برای خاطرات مدرسه‏ام که به خاطر تقارنش با آغاز فصل رشادت‏ها و دلیری‏های جوونای مملکتم . به‏م احساس غرور دست می‏ده و می‏دونم که اگه هم‏نسل بچه‏های امروز بودم حسرت می‏خوردم که چرا اون روزا رُ ندیدم .

 تو این ماه مبارک مرحوم نظری رُ مهمون ی فاتحه کنیم .

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د

 



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 86/7/1 ] [ 4:4 عصر ] [ خدابیامرز ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب