سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

یا ملجأ من لا ملجأ له

5 ساله بودم که با برادرهایم رفته بودم پارک. یک قطاری آنجا بود که خیلی دوست داشتم سوارش بشوم و از این رو بود که برادرم گفت: تو این جا باش تا ما ی کم فوتبال بازی کنیم و برگردیم دنبالت. و کلی تاکید کرد که از این جا هیچ جا نروم!

کمی که بازی کردم و از در و دیوار قطار بالا و پایین شدم و خسته شدم، دور و برم را نگاه کردم و یک مرتبه متوجه شدم که اصلا برادرم نیست و به خیال خودم گم شده ام. هی چرخیدم و چرخیدم و از قطار دورتر و دورتر شدم و حالا دیگر اشک می ریختم به پهنای صورت.

درست یادم نیست چطور اما می دانم کسی مرا به خانه رساند و کمی بعدتر هم برادرهایم سر رسیدند که خبر گم شدن مرا به مادر لابد بدهند، که دیدند سر و مر گنده و سر حال در آغوش مادرم نشسته ام. من سرخوش و خوشحال و آن ها نگران و ترسان که چه بکنند و چه بگویند!

بعدها که خودم بچه دار شدم و پیش آمد که یک لحظه دخترم از جلوی چشمانم دور شد و حس کردم که گمش کرده ام، تمام دنیا در برابرم تیره و تار می شد. زندگی برایم به پشیزی نمی ارزید. می خواستم زمین و زمان را یکی کنم ولی فرزندم را در همان لحظه جلوی چشمم ببینم و خیالم راحت شود.

حس گم شدن با حس گم کردن خیلی فرق دارد. کودکی که گم می شود را می شود با یک بازی ساده و یا اسباب بازی کوچک سرگرم کرد اما کسی که گمشده ای دارد، سرگرم نمی شود. گمشده را فراموش نمی کند. درد گم شدن را نیز. اصلا تحمل کردنی نیست. پریشان است و ملهوف.به هر دری می زند و از هر کسی سراغ گمشده خود را می گیرد.

حالا که یاد آن روز ها می کنم گم شدن خودم آن قدر برایم مهم نیست که پریشانی برادرانم. بنده های خدا چقدر شرمسار به خانه آمدند که هر چه تلاش کرده اند، نتوانسته اند مرا پیدا کنند.

حالا این روزها و در حسرت پایان ماه رجب و غنیمت ندانستن لحظاتش دارم به این فکر می کنم که چقدر خدا برای پیدا کردن ما پریشانی می کند تا برمان گرداند پیش خودش و به هر بهانه ای ما را به سوی خود می خواند و ما چقدر ساده با هر خرد و کلانی سرگرم می شویم و فراموش می کنیم که گم شده ایم و باید به موطن خود برگردیم! چقدر خدای مهربان جلوی پای مان راه می گذارد و پل می سازد تا برگردیم به آغوش مهربانش اما باز هم سرگرمی های دور و برمان ما را از او غافل می کند و نمی گذارد به سویش برویم.

ماه خدا تمام شد و ماه رسول خد ا دارد می آید. یعنی یک بهانه جدید برای بودن در آغوش خدا. کاش می شد خدا را نا امید نکنیم!

یا م ح م د

* نوشته برگزیده

 



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 91/3/31 ] [ 4:26 عصر ] [ خدابیامرز ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب