سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

یا الله 

شعور داشته باشید

کمی لا اقل

اگر حکومتی را بر اساس یک ایدوئولوژی و حزب تشکیل دادید

باید طوری آن ایدوئولوژی را تفسیر کنید

که مطابق با اعلامیه جهانی حقوق بشر باشد

چرا شعور ندارید حکومت ایران؟

چرا شعور ندارید اخوان المسلمین مصر؟

آخرنوشت:

این ها افاضات شیرین جان در بی بی سی فارسی بود!



برچسب‌ها:
[ شنبه 91/6/18 ] [ 6:54 عصر ] [ خدابیامرز ]

للحق

راه می افتم و می آیم ها!
سر به زیر،
نه....
سرم را بالا می گیرم
عین همان که می گویند
سر به هوا....
می آیم تو
غریبه نیستم که
منم اهل این خانه ام.
اذن دخول را گذاشته اند برای غریبه ها
اما سلام می دهم.
سلام نشان ادب است و احترام!

اللهم صل علی
    علی بن موسی الرضا المرتضی
                             الامام التقی النقی
                                  و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری
                                                                                 الصدیق الشهید
                                                                                          صلوة کثیرة تامة متواصلة متواترة مترادفة
                                                                                                             کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک
آخرنوشت:
می روم سراغ کبوتران حرمش!
خیال که راستکی نمی شود.
اهل خانه بودم، خانمان داشتم نه آواره و سرگشته یک زیارت!
زیارت خودش و برات زیارت جدش!

یا م ح م د

 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 91/6/14 ] [ 9:41 عصر ] [ خدابیامرز ]

هو الحبیب

در هوایت

           پرکشیدن

                      ممد حیات است

                                         و مفرح ذات

                                                            یا م ح م د

آخرنوشت:

به گفت آسان است 

                       و به عمل

                                  امتحان سختی است

                                                           حیاتمان ده

                                                                         یا حی!



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 91/6/6 ] [ 11:21 عصر ] [ خدابیامرز ]

بسم الله

شده ام عین بازیکنان فوتبال این دو تیم تهرانی

بی خاصیت و پر مدعا

جای این که من این دنیای گرد را بازی بدهم

دنیاست که چند وقتیست مرا به بازی گرفته است.

منتظر سوت پایانم!



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 91/6/5 ] [ 10:3 صبح ] [ خدابیامرز ]

جل الخالق

ی باره احساس کردم پدال گاز زیر پام روان نیست.

پایین پل کشیدم کنار درست تومیدان سپاه. در حالی که ماشین تا بالاترین حد ممکن گاز می داد. خاموش کردم.

افسرای پلیس هم آمدند کمک. درست نشد.

یک مکانیک خبر کردیم. درست نشد.

باید با امداد خودروی ایران خودرو تماس می گرفتیم. چند نفر با گوشی همراه و یک از دوستان از منزل با 09644 تماس می گرفتند. "شماره مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد."

با 118 تماس گرفتیم. شماره 096440 رو داد.

تماس گرفتیم . نیم ساعتی پیغام می داد که شماره امداد خودرو از 09644 به 096440 تغییر یافته است.
یکی نیست به این مدیریت هوشمندانه امداد خودرو تذکر بده خیلی به فکر امدادرسانی هستی این پیغام رو روی شماره قدیمی بذار. ما که شماره تازه رو گرفتیم لابد ی طوری خبردار شدیم که تغییر یافته است.
قرار شد طی برگزاری جشنواره هوش برتر، جایزه هوش آکبند رو به امداد خودروی ایران خود رو هدیه کنیم.

آخرنوشت:

* صرفا جهت اطلاع و شاید کمی تامل و خنده

** گاهی ما هم از این بی دقتی ها می کنیم!

یا م ح م د



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 11:24 عصر ] [ خدابیامرز ]

یا رب

هی آنتی بیوتیک برایم تجویز کردند.

چاره نبود باید مصرف می کردم.

حالا رفلاکس معده رنجم می دهد.

و تارهای صوتی زخمی و صدای نخراشیده و گوش های پر از زخم و درد و خارش!

و چاره اش، قطره ای که پزشک تجویز کرد.

روزی سه بار دقیقا هر هشت ساعت یکبار و بعد با یک تکه گاز استریل شده گوش را باید محکم پر کرد.

هر هشت ساعت یکبار یعنی حدود ساعت 7 و وقت صبحانه، حدود ساعت 3 بعد از ظهر و زمان صرف ناهار یا دست کم چای بعد از آن و حدود 11 و وقت شام اگر میل داشته باشم.

و دقیقا در این سه وقت، من گوشم را محکم بسته ام و دهانم در حال جویدن غذاست.

و چقدر زجر دهنده است صدای جویدن و یا نوشیدن چای!

پیش از این هرگز صدای جویدن غذایم را حس نمی کردم اما حالا که گوش هایم را پر می کنم تنها صدایی که می شنوم، صدای خودم است. و صدای محیط را اصلا نمی شنوم و یا کم و نامفهوم.

نتیجه آن که خیلی وقت ها آن قدر گوش هامان را محکم بسته ایم که فقط و فقط صدای خودمان را می شنویم!

باید گوش جان گشود! باید گوش جان سپرد! باید به جان گوش کرد!

همین !

یا م ح م د



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 91/4/4 ] [ 12:59 صبح ] [ خدابیامرز ]

یا ملجأ من لا ملجأ له

5 ساله بودم که با برادرهایم رفته بودم پارک. یک قطاری آنجا بود که خیلی دوست داشتم سوارش بشوم و از این رو بود که برادرم گفت: تو این جا باش تا ما ی کم فوتبال بازی کنیم و برگردیم دنبالت. و کلی تاکید کرد که از این جا هیچ جا نروم!

کمی که بازی کردم و از در و دیوار قطار بالا و پایین شدم و خسته شدم، دور و برم را نگاه کردم و یک مرتبه متوجه شدم که اصلا برادرم نیست و به خیال خودم گم شده ام. هی چرخیدم و چرخیدم و از قطار دورتر و دورتر شدم و حالا دیگر اشک می ریختم به پهنای صورت.

درست یادم نیست چطور اما می دانم کسی مرا به خانه رساند و کمی بعدتر هم برادرهایم سر رسیدند که خبر گم شدن مرا به مادر لابد بدهند، که دیدند سر و مر گنده و سر حال در آغوش مادرم نشسته ام. من سرخوش و خوشحال و آن ها نگران و ترسان که چه بکنند و چه بگویند!

بعدها که خودم بچه دار شدم و پیش آمد که یک لحظه دخترم از جلوی چشمانم دور شد و حس کردم که گمش کرده ام، تمام دنیا در برابرم تیره و تار می شد. زندگی برایم به پشیزی نمی ارزید. می خواستم زمین و زمان را یکی کنم ولی فرزندم را در همان لحظه جلوی چشمم ببینم و خیالم راحت شود.

حس گم شدن با حس گم کردن خیلی فرق دارد. کودکی که گم می شود را می شود با یک بازی ساده و یا اسباب بازی کوچک سرگرم کرد اما کسی که گمشده ای دارد، سرگرم نمی شود. گمشده را فراموش نمی کند. درد گم شدن را نیز. اصلا تحمل کردنی نیست. پریشان است و ملهوف.به هر دری می زند و از هر کسی سراغ گمشده خود را می گیرد.

حالا که یاد آن روز ها می کنم گم شدن خودم آن قدر برایم مهم نیست که پریشانی برادرانم. بنده های خدا چقدر شرمسار به خانه آمدند که هر چه تلاش کرده اند، نتوانسته اند مرا پیدا کنند.

حالا این روزها و در حسرت پایان ماه رجب و غنیمت ندانستن لحظاتش دارم به این فکر می کنم که چقدر خدا برای پیدا کردن ما پریشانی می کند تا برمان گرداند پیش خودش و به هر بهانه ای ما را به سوی خود می خواند و ما چقدر ساده با هر خرد و کلانی سرگرم می شویم و فراموش می کنیم که گم شده ایم و باید به موطن خود برگردیم! چقدر خدای مهربان جلوی پای مان راه می گذارد و پل می سازد تا برگردیم به آغوش مهربانش اما باز هم سرگرمی های دور و برمان ما را از او غافل می کند و نمی گذارد به سویش برویم.

ماه خدا تمام شد و ماه رسول خد ا دارد می آید. یعنی یک بهانه جدید برای بودن در آغوش خدا. کاش می شد خدا را نا امید نکنیم!

یا م ح م د

* نوشته برگزیده

 



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 91/3/31 ] [ 4:26 عصر ] [ خدابیامرز ]

یا صمد

نشسته ام روی پتویی که قرار است جای تشکم باشد و تکیه داده ام به بالشی که قرار است درگوشی رازهای روزانه ام را برایش بخوانم. دستمال کاغذی را گذاشته ام زیر بالشم برای این که بنده خدا بتواند اشک هایش را خشک کند و به خودم قول داده ام به رویم نیاورم که چرا این همه این بالش بیچاره اشک می ریزد.

بادمجان ها را گذاشته ام توی آب و نمک که تلخی اش را بگیرم و دانه هایش آزار دهنده نباشد و حالا که توی ماهی تابه دارند آرام آرام سرخ می شوند و می پزند و صدای چک چک و عطرش حواسم را پرت می کند، با خودم می گویم کاش کمی نمک سود می کردم خودم را تا تلخی هایم زدوده شود و آزاردهنده نباشد برای مشاعر دیگران! "قوا انفسکم و اهلیکم نارا"

صدای تلویزیون را کمی کم کرده ام تا بچه ها بیدار نشوند از صدایش. نه گوش می دهمش و نه می بینمش. ندیدنش تازه نیست اما نشنیدن و خاموش نکردنش تازه است. کمی.نه خیلی. مثل خیلی هی دیگر که باید می دیدم شان و ندیدم و یا باید نمی دیدم و دیدم. چقدر زندگی شبیه به همین بادمجان و تلویزیون دیدن ماست.اصلا پیچیده نیست ولی همش گره می افتد به جانش. " لقد خلقنا الانسان فی کبد"

کتاب ها هم کنار دستم تلمبارند. دستم نمی رود به خواندن شان. خشک شده است این مغز از بس بالش را به گریه انداخت و خودش خندید.چقدر شبیه دلم و چقدر شبیه لبانم و چقدر شبیه خودم شده است این مغز! " مثل الذین یحملون اسفارا"

صدای قل قل آکواریوم را خوب می شنوم. روح نواز است صدای آب هر جا که باشد. صدای سادگی است و صدای پاکی آب و صدای زندگی. "و جعلنا من الماء کل شیء حی " .بگذار نشنومش. به عمد.

حالا صدای تنهایی ام را چه خوب می شنوم و صدای تمام من شکسته ام را. 

درست یادم نیست کجا بود از دستم افتاد و شکست. فقط یادم هست هیچ وقت نتوانستم دوباره برش گردانم و هیچ شکسته بندی هم پیدا نشد که درست جوشش دهد. شاید برای این که بار ها و بار ها شکستمش!

چند وقتی است مدام گمش می کنم و دنبالش می گردم. انگار کن آلزایمر گرفته باشم، همه اش خیال برم می دارد گمش کرده ام.

خوب که فکر می کنم، می فهمم گم شده است گرچه هر جا می روم دنبالم می آید و تنها رهایم نمی کند. خیلی پیش آمده که  قالش بگذارم و از دستش فرار کنم اما زبل تر از این حرف هاست که پیدایم نکند.

اما وقتی پیدایم کرد، تا چند وقتی با من غریبگی می کند. نه . من با او غریبگی می کنم.

چقدر دلم می خواهد هرگز ترکم نکند. شاید من ترکش نکنم و وفادار بمانم برایش. در این دنیای وانفسا بودنش در کنارم خیلی دلگرم کننده است.

عطر بادمجان ها هوش می برد از سرم. بر می گردم. یک سری به شان بزنم. شاید البته برگشتم و شاید هم به برگشتن نرسیدم!

رسیدم به برگشتن! حالا دیگر عطر بادمجان ها را دوست ندارم. بوی آزار دهنده کشک قاطی شان شده است.

در همین مسیر کوتاه هم رهایم نکرد و کلی حساب کتابم کرد. هر بادمجان را که این رو و آن رو می کردم، مرا به رخم می کشید و با آرنج به بغلم می زد و چیزی زمزمه می کرد. "کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها"

روحم را دارد می خراشد. چقدر با من فاصله پیدا کرده است. باز تلنگرم زد. می گوید: تو با من فاصله گرفته ای. راست می گوید. من از او خیلی دور شده ام.شاید برا همین است که می خراشدم!

بی خیال این شب بادمجانی من!

من چند وقتی است او را گم کرده ام. میان همین بادمجان و کتاب و بالش و تلویزیون و شاید همین صفحه شخصی غیر خصوصی وبلاگم. نه. من را گم کرده ام. و این یک آگهی برای یافتن من است. مژدگانی اش هم با خود من! همین من زنده یاد. خدایم بیامرزاد!

*نوشته برگزیده

یا م ح م د 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 91/2/19 ] [ 12:57 صبح ] [ خدابیامرز ]

یا رحمن

خدایی بعضیا رو دارند! 

یکیشون همین صدا و سیماس. از تبلیغات چیپس و پفک که خلاف دستور شورای سلامت خود صدا و سیماست بگذریم از تبلیغ جنس خارجی اونم جنسی که نمونه اش هست و خوبشم هست، دیگه نمی شه گذشت.

امشب دوبار تبلیغ پودر پرسیل رو دیدم.

برای منی که از این پودر قبلا استفاده کردم و الان از پودرای ایرانی استفاده می کنم ، خیلی واضحه که فرقی ندارن و پودر ایرانی کم نمیاره از پودر خارجی و گذشت اون زمانا که ی بار باید با پودر می شستیم و ی بارم باید چنگ می زدیم تا لباس تمیز شه. 

نمی دونم چرا این مسوولین صدا و سیما ی بار خودشون نمی شینن فرمایشات آقا رو گوش کنن! این که دیگه مثل فیم و سریال نیست که بگن فیلم نامه خوب و کارگردان مسلمون نداریم  و نمی شه چیزی تولید کرد که مطابق با موازین باشه و از این حرفا.

همین دیروز بود که حضرت آقا در دیدار از داروپخش فرمودند: " ما تا به کار ایرانى و سرمایه‌ى ایرانى احترام نگذاریم، تولید ملى شکل نمیگیرد؛ و اگر تولید ملى شکل نگرفت، استقلال اقتصادى این کشور تحقق پیدا نمیکند؛ و اگر استقلال اقتصادى یک جامعه‌اى تحقق پیدا نکرد - یعنى در مسئله‌ى اقتصاد نتوانست خودش تصمیم بگیرد و روى پاى خود بایستد - استقلال سیاسى این کشور تحقق پیدا نمیکند؛ و اگر استقلال سیاسى یک جامعه‌اى تحقق پیدا نکرد، بقیه‌ى حرفها، جز حرف، چیز دیگرى نیست."

عجیب نیست البته از این صدا و سیما و مدیرانش که درست فردای این فرمایشات تبلیغ پرسیل را بکنند.

باید یک نهضتی راه اندازی کنیم برای حمایت از کالای ایرانی و یا دست کم مخالفت با تبلیغ و ترویج کالای خارجی آن هم از این دستش!

* نوشته برگزیده

یا م ح م د



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 91/2/11 ] [ 11:44 عصر ] [ خدابیامرز ]

بسم الله

من یک زن چهل و یک ساله رفتم توی مترو و کارت خالی مترو را داده ام که هزار تومان شارژ کند و کارت را که گرفته ام و به دستگاه زدم تا ببینم چقدر شارژ کرده نشانم نداد. بی خیال شدم و رفتم به همایش مادران شهدا برسم .همین طوری لله فقط، نه برای دیر شدن مثلا. رسیدم اما دقیقا در ساعت پایانی آن و آقای دربان محترم دانشگاه تهران راهم نداد که امروز چنین همایشی نداریم و دیروز بوده و مرا به شک انداخت که اصلا مگر امروز دوشنبه نبود؟ و دست آخر هم بی خیال شوم و برگردم و قرار مان را هم! که دخترِ جان زنگ زد که فلانی ما را راه ندادند و داریم بر می گردیم.... و او هم خندیده بود پشت تلفن که الان که تمام شد، آمده اید؟ اما لطف کرد و آمد دم در دانشگاه و بفرما زد که گفتم بی خیال، حرف هایمان را همین جا می زنیم و می رویم و گفت: نه بیایید داخل و بالاخره دربان را راضی کرد که راهمان بدهد، و داد. کمی حرف زدیم در طول راه از یک دغدغه مشترک که قرار بود پروژه بشود و بعد فرستادمان دفتر بسیج خواهران که از دیدارمان مشعوف شوند و بهره برند و ما هم در دلمان به خودمان خندیدیم. و کمی خطابه کرده و بلند شدیم تا به جلسه بعدی برسیم و خداحافظ. و همه این ها کلا با نیت لله بوده است لابد.

من یک زن چهل و یک ساله دو دوست گرانقدر را در میانه چهار راه ولیعصر دیدم و دو جلسه نیم ساعتی سرپایی تشکیل دادیم و اصلا انگار نه انگار که دارد دیر می شود و به جلسه اصلی نمی رسم. به در و دیوار شهر و قیافه آدم ها هم کمی گیر دادیم و جن و ما جن قلمدادشان کردیم و راه افتادیم و البته لله کاملا و نه از سر حرص دل خودمان!

من یک زن چهل و یک ساله رفتم توی جلسه و پیشنهادم را دادم و صلوات تاییدش را گرفتم که باز هم لله بود و پاشدم از جلسه بیرون زدم و رفتم یک دوست قدیمی را ببینم و کلی هم از در و دیوار گفته و شنیدم و یک چایی هم نکرد میهمان مان کند به بهانه نبودن آبدارچی ها و اصلا نگفته خوب یک لیوان آب هم می شود به ما تعارف کند و دست آخر موقع رفتن خودمان از آب سردکن آب خورده ایم. این دید و بازدید هم لله بود و اصلا قصد سرور شخصی در میان نبود.

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام باز سوار مترو شده ام و این بار دستگاه موجودی کارت را نشان داده و تازه دستگیرم شده که کارمند محترم مترو کمی کمتر از آن چه که باید کارتم را شارژ کرده که تصمیم گرفتم حلالش کنم و با خودم گفتم اصلا شاید من اشتباه کرده ام و این یکی دیگر لله بود قطعا. 

من یک زن چهل و یک ساله که یک پسر هفده ساله هم دارم، رفتم نان بخرم و ایستادم توی صف نانوایی بعد دو نفر، شاخ شمشاد با سن و سال کمی بیشتر از من آمده می گوید سلام شاطر من ی نون ساده خشک می خوام و بعد این آقا و این دو تا خانومم. بعد نان را گرفته زودتر از من و دِ یا علی. من هم که صدایم کوتاه نمیآید گفتم آقا شما نوبت تان بعد از ماست. گفت خواستی بگیری نونت را و من گفتم شما مگر مهلت هم دادید؟ و گفت: خواستی بگیری و شروع کرد به داد و قال که نفت ما را دارند می دزدند . سر نوبت نان داری جر و بحث می کنی ؟ چه ربطی داشت نفهمیدم اما نان را گرفت و رفت و من بعد از این که نوبتم شد و نان را گرفتم و در راه تنها شدم فکر کردم که این بابا را حلال نکنم، حرام می شود آن وقت نانش. بچه هایش گناه دارند. بی خیال. حلالِ بچه هایش. اصلا بابا بی خیال. حلالِ خودش. این حلال نکردن من که لله نیست. پس حلالش می کنم و بعد هم تمام شد همه چیز!

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام خانه! پیامک داده که چقدر خوب دیدمتان و دوستتان دارم . و حتما لله و من هم جواب دادم تشکر و ممنون از لطفتان از بس حس متقابل دارم در ابراز محبت و برایم جواب داده که فکر کردم الان می گویی ما هم دوستتان داریم و کمبود محبت گرفتم و این ها و من هم کلی لله زحمت کشیدم و فرستادم که ما ارادت داریم ! همش لله.

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام خانه و آقای همساده ی جان می گوید تلفن ما را درست کن و چه بگویمش که حتما لله درستش خواهم کرد دیگر!

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام مدیریت آن یکی وبلاگم را که حتما لله می نویسمش باز کرده ام و می بینم هر چی دلش خواسته گفته و حتی جرات نکرده لطف کند و حالا که کار لله می کند اسمش را بگوید که ما هم مشعوف بشویم از داشتن چنین دوستانی و خلاصه کلی نثارمان کرده و ما هم که لله کم نمی آوریم جوابش را دادیم اما چون پای حضرت آقا را کشیده بود وسط و گفته بود ما القای ناامیدی کرده ایم، آمدیم در این دخمه ناامیدانه نوشتیم تا بداند ناامیدانه نوشتن یعنی چه! البته لله.

و صد البته باز هم نشد خیلی نا امیدانه بنویسیم و نیست که همه می گویم گوله انرژی هستیم و از ما انرژی می گیرند و امیدواری به زندگی را درشان افزون می کنیم باز هم توفیق نداشتیم در این امر و دیگر نمی دانم در عدم توفیق هم نیت لله مان نقش داشت یا نه اما ی کلمه آخر را لله می نویسیم که بابا باز هم علیرغم همه این حرفا ما نه بلدیم لله کار کنیم که اگر بلد بودیم وضعمان کمی زیادی خوب می شد و نه ناامیدی بلدیم که اگر بلد بودیم باید تا حالا از فرط نا امیدی مرده بودیم و حلوای مان را نوش می کردید.

خلاصه کلام مملکته داریم ؟ آن از کارت مترو و این از رفقا و این هم از آقای همساده و این هم از مخاطب وبلاگ ........

چغاله بادام شده کیلویی چهل هزار تومان. نمی دانم مردم چه باید بخورند بیچاره ها . دارند نفت مان را می دزدند و این ها . همین هایی که پیرمردهای قدیمی توی پارک ها گاهی می گویند که گرونیه و نمی دونم از این دست. بلد نیستم ولی تو رو خدا ناامید شوید از این هجویات من. نه لله که برای خاطر بی خاطر ما که بدانیم در این امر توفیقی هم داریم.

بی خیال همه اش جهت مزاح بود و نه لله . برویم بخوابیم. شب تان پرتقالی . چغاله بادام گران است .

 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 91/2/5 ] [ 12:9 صبح ] [ خدابیامرز ]
   1   2   3      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب