سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

یادت هست مادر! کوچه‏های مکه را و کاروان‏‏های تجارتی‏ات و تو را که ثروتمندترین بانوی مکه نامیده بودندت؟
یادت هست مادر!روزگارانی را که بزرگان قریش برای به چنگ آوردن اندکی از اعتبار تو سر و دست می‏شکستند؟‏
یادت هست مادر! آن روز را که بزرگ قریش به دیدنت آمد و سرنوشتت یک باره دیگرگون شد؟
یک سو ابوطالب بود و تمام مجد بنی‏هاشم و دیگرسوی تو بودی و تنها یک لقب «ثروتمندترین بانوی جزیره العرب»؟...  و تو همه را به یک سو نهادی و به دیگر سوی پیوستی ؟
یادت هست مادر! آن زمان که آغاز شراکتت با محمد را به رخ بزرگان قریش می‏کشیدی و وقتی غلامت میسره آن چه را در سفر دیده بود برایت بازگو کرد تو سراپا شوق و محبت شدی و حیرتت آن‏گاه افزون شد که او گفت راهب مسیحی او را موعود انجیل نامیده است. گویی بارقه‏ای در منتهای زاویه‏ی دلت یکباره تابید . و دیری نگذشت که خانه‏ات شاهد حضور محبوب‏ترین شد .
یادت هست مادر! در کنار تو آرام‏ترین لحظات پدر سپری شد و عمق تفکرات روحانی اش به اوج رسید ... تا آن لحظات عجیب و و در آن شب تاریک و در سکوت پر‏ابهام فرشتگان و عظمت کعبه ، در خانه‏ات کوفته شد و تو مبهوت و سرگشته در را به روی محمد گشودی و درخشش رویایی چشمان پدر تو را خیره کرد .
_ خدیجه! مرا بپوشان که سراپایم می‏لرزد . و شاید سنگینی و بار امانت بود که دوش پدر را می‏لرزاند . و ساعتی دیگر: یا ایها المدثر قم فانذر

و تو نیز با محمد برخاستی و قامت افراشتی و راسخ و با ایمان و با تبسمی آرام همقدم و همدل با پدر شدی و از آن روز آغاز شد : سنگباران‏ها و رنج‏ها و غارت کاروان‏هایت و تو دست از یاری پدر نکشیدی و لحظه‏ای تنهایش نگذاشتی .
مادر ! تو را چه بخوانم که آغاز و پایان محبتت به پدر را هاله ای از نجابت در برگرفته است ؟
مادر ! تو را چه بخوانم که تمام دارایی‏ات را به پای علاقه آسمانی‏ات به محمد فدا کردی و خدای در برابر این همه ، تنها یک محمد به تو بخشید .محمدی که آخرین در گنجینه رسالت بود.
و سرنوشت تو را تا شعب ابی‏طالب کشاند و تو ساحل آرام پدر بودی در آن سال های بهت و حیرت. در آن سال های تنهایی و غربت.
و پس از آن تنهایمان گذاشتی بی‏آن که تا آخرین لحظات حیاتت پدر را تنها بگذاری اما باید می‏رفتی .
مادر! مرا ،‏ دختر سه ساله‏ات را تنها گذاشتی تا برای پدر مادری کنم و جای خالی تو را برای او پر کنم .
مادر! نگفتی شانه‏های من هم زیر این بار سنگین می‏لرزد ؟ مادر گیسوانم هنوز دستان تو را به خود می‏خواندند و تو دیگر نبودی .
مادر! رفتی و باور کن خوب بود رفتنت تا نباشی و شانه‏های تو هم از بار غم تنهایی من و پدر نلرزد .
مادر! از یاد نمی‏برم دم رفتنت و آن نگاه‏های نگرانت را که بعدها دانستم معنای آن نگاه‏ها را که تا دم آخر مرا می‏نگریست .
مادر! چه خوب بود که نبودی تا ببینی چگونه مزد رسالت پدر را دادند ؟ مادر! نبودی و چه خوب بود که نبودی و نبینی با یگانه دخترت چه کردند و چگونه امانت تو را پاس داشتند ؟
مادر! بگذار بگویمت که مزار گمشده امروز من حکایت از غربت دیروز تو دارد . در کنار تربت آرام اما مهجورت شاید دل‏های‏ شیفتگانی را ببینی که به زیارت تو آمده اند و در پی مزار گمشده من نیز روان شده‏اند و نیافته‏اند . و می‏دانم که تو همه را به گرمی میزبان خواهی‏بود .

* این همه وقت شرمنده مرحوم حسن نظری که یادم می رفت شما رو دعوت کنم براش فاتحه ای بفرستین

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د

 ***نوشته منتخب



برچسب‌ها:
[ شنبه 86/6/31 ] [ 11:35 صبح ] [ خدابیامرز ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب