زنده یاد * آه از بهار بی یار* | ||
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار
حاجی ! تو هم یادت هست .نه ؟ وقتی کفش های مان را چپ و راست به پا می کردیم . و صدای مادر بلند می شد که: آهای حواست کجاست بچه ؟ چقدر بگم ؟ درست پا کن این کفش ها را بزرگ شده ای دیگر و ما هیچ وقت نفهمیدیم ربط بزرگ شدن به کفش ها و درست استفاده کردنشان را !!!! حاجی ! تو هم یادت هست . نه ؟ وقتی دوست داشتیم بزرگ شویم کفش های پاشنه بلند مامان و گاهی هم کفش های خیلی بزرگ بابا را پا می کردیم . و بزرگ می شدیم . خیلی بزرگ و ما هیچ وقت نفهمیدیم ربط بزرگ شدن را با کفش های مامان و بابا !!!!!! حاجی ! تو هم یادت هست . نه ؟ وقتی برای خریدن فلان کفش با فلان مارک چقدر با مامان و بابا چک و چانه می زدیم ؟ و وقتی میخ کفش ها را زیر پا حس می کردیم کلی کیف مان کوک می شد که ما هم فوتبالیست بزرگی شده ایم برای خودمان! و باز هم نمی دانستیم ربط فوتبالیستِ بزرگ شدن را با آن کفش ها !!!!! حاجی ! تو هم یادت هست نه ؟ وقتی هیچ وقت نفهمیدیم که چرا توی فیلم ها شب سال نوی مسیحی کفش هاشان را دم در می گذاشتند و فکر می کردند صبح که برخیزند حتما پاپا نوئل برای شان هدیه ای گذاشته است. هدیه می گرفتند یا نه نمی دانم اما هیچ وقت نفهمیدیم ربط هدیه سال نو را با کفش !!!!!! حاجی ! اما تو خوب فهمیدی ربط کفش ها را با بزرگ شدن و همه ی بزرگیِ همه کفش های همه ی بچه های دنیا را به یک باره به این پدرخوانده دموکراسی هدیه دادی نمی دانم چپ و راستش را درست پرت کردی یا نه ؟ اما نزدیک سال نو انگار کن پاپانوئل از آسمان آمده بود و همه هدیه های بزرگ دنیا را در یک دو لنگه کفش برای این پدرخوانده آزادی هدیه آورد ..... اما حاجی ! تو زیر دست و پای دموکراسی له شدی .... از پژواک نعره های همان تندیس آزادی استخوان هایت خورد شد ... شکست .... و تو همه ی هیمنه ی یونایتد استیت را مهد آزادی و دموکراسی را در پرتابی از بزرگترین کفش ها و خوش مارک ترین آن ها به دیوار کوبیدی ... خورد کردی .... و شکستی .... و پاره های آن را به کودکان مانده در زیر چکمه های مجسمه آزادی هدیه کردی. حاجی ! تو هم یادت هست . نه ؟ همین چند روز پیش کودکی گریان بی کفش می دوید. از ترس هجوم دشمن از آتش و موشک از خون و خمپاره و در سرما و سوز زمستانی سردتر از همیشه نه از برف و بوران که از مجسمه های سربیِ تکیه زده بر صندلی های سازمان ملل از ماده های یخ زده منشور حقوق بشر که برای همه هست مگر برای این فلسطینی های بیچاره و کودکان مظلوم غزه و امروز چه پیوندی خورده بود بین عراق و غزه بین دستان پر تو حاجی ! و پاهای برهنه کودکان غزه . انگار کن کفش های همین کودک فلسطینی بود که از دستان تو رها شد و به سوی این مترسک انگلوساکسون پرتاب شد . کفش های پاره همین کودک غزه ای بود که یک به یک تمام نفرت مستضعفین عالم را به سوی وکیل پرمدعای ستاره شش پر رها کرد . کفش های این کودک غزه ای بود که به یک باره بزرگ شدن ملتی مظلوم را به رخ تمام شیطان ها کشید . و آن روز سالن کنفرانس نوری خائن و بوش جنایتکار انگاری رمی جمرات تو بود و این تو بودی که حج خود را با رمی آن کفش ها به سوی شیطان به پایان رسانیدی . حاجی منتظر ! حج مبرور و سعی مشکور خدا قبول کند . ما را هم شریک کن حاجی منتظر الزیدی..... ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ دوشنبه 87/10/2 ] [ 1:54 عصر ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار
یک جستجوی ساده بفرمایید در این دنیای سایبر و عبارت « صادرات ایران » را جستجو کنید . قلع و آلومینیوم و سرب و صد البته نفت صادر می شود . نقش بازارچه های مرزی ما در این میان و البته تجارت چمدانی نقش قابل توجهی است . پسته و متانول و ماشین های سبک و سنگین و هر چه بخواهید یافت می شود . با ارزشی معادل 57 میلیون دلار در سال 1386 و به کشورهای امارات متحده عربی ،عراق ، چین ، ژاپن ، هند ، کره ، ترکیه ، افغانستان ، ایتالیا ،ترکیه ، آلمان . آمار نشانگر رشد 3 درصدی در وزن و بیش از 15 درصد در ارزش دلاری است . تا این جا چه خوب ! اما حالا دوباره زحمت یک جستجوی ساده دیگر را بکشید . عبارت صادرات فرهنگی و مشابه آن را تایپ کنید نتیجه :هر چه صادرات غیر نفتی و فرش دستباف است برای شما نمایان خواهد شد . تا این جا هم خیلی بد نیست . اما این یک خط را هم از کسی داشته باشید که این انقلاب بی نام او در هیچ کجای جهان شناخته شده نیست .
ما انقلاب مان را به تمام جهان صادر می کنیم ما می خواهیم این انقلاب مان را ، انقلاب فرهنگی مان را به همه ممالک صادر کنیم .
راستی چیزی از این انقلاب هم مانده است که بخواهیم آن را صادر کنیم ؟؟؟ اصلا صدور انقلاب پیشکش مان . نسل سوم و چهارم که نه همان نسل اول و دوم انقلاب که خود را مدعیان و صاحبان انقلاب می دانند چیزی از این انقلاب در مرام و مسلک شان مانده است که آن را به جوان و نوجوان امروز منتقل کنند و بعد هم صادر کنند ؟ بگذارید این جا هم از واردات حرفی نزنم که مثنوی هفتاد من کاغذ می خواهد .
ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ یکشنبه 87/3/12 ] [ 2:59 عصر ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار آدم باید ی کم خل بزنه تا بشینه در مورد غزه بنویسه . به من چه که دارن زن و مرد و پیر و جوون رو می کشن یا نه ؟ به من چه که آب دارن یا نه ؟ به من چه که برق دارن یا نه ؟ به من چه که اجازه رسوندن مجروحا رو به بیمارستان می دن یا نه ؟ به من چه که مواد غذایی به مردم غزه می رسه یا نه ؟ به من چه که دارن تو ویروونه های موشک خورده شون زندگی می کنن یا تو خونه ؟ مهم اینه که من زنده بمونم . خوش بگذرونم . نسکافه حالا گاهی با مارک نستله بخورم گاهی هم با مارک تازه جاکوپز . من حتما هفته ای ی بار باید استخرم و هم برم . آخه فرصت خوبیه برای فکر کردن . هم چی که از آب میام برون می شینم ی گوشه و تموم تفکر فلسفی م همون موقس که شکل می گیره . کاش یکی ژیدا می شد به این ایروونی جماعت بگه بابا شما ها وکیل وصی مردم غزه و کابل و بصره و نمی دونم دورقوز آباد نیستین. ی کلوم ختم کلوم . مهم اینه که تو این دو روزه دنیا حالشو ببری . با تجمع و تحریم و مرگ بر اسراییل هیچی عوض نمی شه . بذار ما حالشو ببریم . ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د
برچسبها: [ دوشنبه 86/12/13 ] [ 8:32 صبح ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار
بخشی از سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا بنام "مرکز منابع باز" (Open Source Center) فقط وظیفه دارد که در اینترنت، در سایت ها و وبلاگ های شخصی به جستجو پرداخته و پس از جمع آوری و ترجمه اطلاعات بدست آمده، آنها را آنالیز نماید.
برچسبها: [ یکشنبه 86/11/28 ] [ 8:42 عصر ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار بزرگترین آرزوی من این است که چون علی باشم. یکی دیگر از آرزوهایم این است که یک چاه داشته باشم که هر از چند گاه به تناوب ظلم های زمان و نامرادی های آنانی که خود را یار من می دانند در آن فریاد کنم اما غریبه ای از سودای دل پر دردم خبر دار نشود مباد که جامعه اسلامی که از هر سو مورد تهدید دشمن است آسیب ببیند . یکی دیگر از آرزوهای همیشگیام این است که نه در محبتم غلو کنم و نه در دشمنی ام . آرزوی دیگرم این است که حتی حرفهای سراسر توهین دیگران را با درایت و منطق و چنان عقلانی پاسخ دهم که کسانی مثل این آقای ابطحی و سید ابراهیم نبوی ها کیف نکنند . خدایا! به ما تاب و توانی ده که چونان علی نامردی ببینیم و آن گاه که باید برای حفظ کیان اسلام و وحدت مسلمانان سکوت کنیم . به تناسب زمان چونان حسن صلح کنیم و چون حسین شیر بیشه نبرد باشیم. خدایا! همه ما را هدایت کن تا به غربت امام مان بیش از این دامن نزنیم . ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ جمعه 86/11/26 ] [ 3:19 عصر ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار
بعدها که انقلاب پیروز شد و بحث های اعتقادی جدی تری خصوصا با توده ای ها و منافقین شکل گرفت من هم خیلی جدی مباحث را حتی در مدرسه دنبال می کردم البته باز هم کودکانه یا بهتر است بگویم کورکورانه . آموزگار کلاس پنجم مان که روزی بحث های سیاسی ما را شنیده بود به همه مان درس بزرگی داد . از تک تک ما پرسید سند این حرف تو کجاست ؟ خودت خوانده ای یا شنیده ای ؟ و خوب من هم یکی از شرمنده های آن جمع کودکانه آن روز شدم . این پنبه را از گوشم درآوردم که حرف به قول امروزی ها مفت نزنم که حرفم بها وقتی دارد که با حساب و کتاب باشد . این روزها بحث انتخابات داغ داغ شده و یکی مان اعتراض به شورای نگهبان می کنیم و یکی مان به فلان کاندید و دیگری به آن حزب و ....اما چقدر حرف مان بها دارد و می ارزد الله العالم . اصلا اعتقادی به بی تفاوتی در این امور را ندارم که به شدت متعقدم باید هشیار بود و دقیق . اما رعایت صداقت و جانب ادب و انصاف و منطق را فراموش نکنیم .بگذاریم این شورهای انقلابی که هر از چند گاهی در عرصه انتخابات ظهور می کند همراه با شعور باشد و از سر ایمان و باور . شاید آرامشی از جنس آرامش حضرت امام به ما هم ارزانی شد . بگذاریم با شکوه ترین روزهای کشور مان سرشار از شعور باشد . ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ جمعه 86/11/12 ] [ 12:36 صبح ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار داشتیم می رفتیم که ی کار اداری عقب افتاده رُ انجام بدیم . از جلوی بیمارستان تخصصی ارتوپدی و استخوان رد شدیم . نمیشد راحت راه رفت . باید با تامل و آرامی می رفتیم . با برف سنگینی که دیروز آمده بود طبیعی بود که پیاده رو این قدر یخ زده باشد . به نظرم آمد بیچاره بیمارای دست و پا شکسته که می خوان برن بیمارستان . شکر خدا به خیر گذشت . *** باید از خیابان رد می شدیم . یک خیابان یک طرفه . کاری نداشت . نه برفی بود و نه مشکلی . برف ها همه زیر چرخ ماشین ها آب شده بودند . *** آن طرف خیابان باز هم باید وارد پیاده رو می شدیم . بهش گفتم جون مادرت مواظب باش . نمی خوام دوباره خیابون ُ برگردم . دیدی که چه جوری اون ور یخ زده بود . *** اما این ور خیابان پیاده رو پر بود از شن ریزه و نمک . نمی گم تمیز تمیز بود . اما حد اقل آدم با خیال راحت قدم بر می داشت . لیز نمی خورد . ی دفعه یاد تشکرای نماینده های مجلس از شهردار محترم تهران افتادم . خوب حق داشتن . واقعا پیاده روهای جلوی مجلس خوب شن ریزی و نمک پاشی شده بود . بهش گفتم . دیدی مجلسیامون حرف ندارن . به روزن . حق دارن از جناب قالیباف تشکر کنن . *** تو دلم خندیدم . اول سطل زباله سیاسی ، بعد آسفالت سیاسی ، بعد سنگفرش سیاسی . تازگیا هم تابلوهای کوچه پس کوچه سیاسی . حالا هم که برف روبی سیاسی . *** گفت :دستم بشکنه که نماینده هایی رو انتخاب کردم که به جای این که ی زحمت به خودشون بدن و برن ی سرک بکشن تو خیابونای پایین شهر یا نه دست کم برن ی عرض خیابون رد شن ببینن جلوی بیمارستان اون ور خیابون چه خبره فقط جلو چشم شون رُ می بینن . گفت : نکنه اینا تو ارائه قوانین و سایر وظایف شون دیدشون همین اندازس ؟!
ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ سه شنبه 86/11/9 ] [ 8:30 صبح ] [ خدابیامرز ]
[ سه شنبه 86/7/17 ] [ 5:28 عصر ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار - من سالهاست اسکی می کنم. برف، کوه، اسکی جزئی از وجودمه. خیلی لذتبخشه. اگه نیام روحم خسته می شه. این دفعه باید طلا رو ببرم. سه روز دیگه ولنتاینه و من میخوام مدالم رو به دوستم هدیه بدم. - خیلی ها هنوز چشم به راهند. این امانت های خاکی که نه، این گنج های پنهان و خفته در خاک باید به آغوش خانوادههاشون برگردن. هنوز هم تکه ای استخوان، پلاکی یا نشونی میتونه هدیه خوبی برای چشمان منتظر مادری، همسری و فرزندی باشه. - میام اینجا احساس سرمستی و رهایی می کنم . توصیف شدنی نیست. آدم اینجا احساس غریبی داره. دوست داری هر چی انرژی داری ذخیره کنی و همه را یکجا از بالای دشت سفید پربرف که پایین میای سُر بدی. اون وسطا هم همه گلوت رو پر از حرفهای نگفتهات کنی و فریاد بزنی. - دوست داری بشینی و اونا که اینجا بودن فریاد برآرن و با تو حرف بزنن و تو فقط گوش باشی و گوش؛ تمام وجودت رو بدی تا مردانی رو که زیر این شنها آرمیدن و دستاشون از خاک تا افلاک هنوز هم برای تو بلنده ، از عرش ِ زیر این فرش خاکی روایت کنن. - می دونین اسکی و لذتش به اینه که روی برفای انبوه و فشرده باشه. مشکل اصلی ما همین عدم فشردگی برفه. تو ژاپن برف رو از شمال به جنوب میبرن که بچه ها برف بازی کنن، ولی تو مملکت ما برای ورزش هیچ اهمیتی قائل نیستن و مسوولین به فکر جوونای اینجا و تفریحشون نیستن. - میدونین بعضی جاها 30-40 سانت روی زمین رمل آمده. حتی در برخی مناطق که بچهها روی مین رفتن، دشمن روی پیکرها رو دوباره مین کاشته. این دو لایه کار رو سخت کرده ... - امکانات هم نداریم. فدراسیون ِ همه چی داریم. اما فدراسیون اسکی اصلا وضع خوبی نداره. - امکانات اینجا ابتدا در حد صفر بود. چند تا بیل و کلنگ بود و غذا هم نون و پنیر و گوجه. الان وضعمون بهتر شده، کنسرو بادمجون و لوبیا هم داریم. اینجا اغلب شیمیایی و جانبازان و نمی تونن هر غذایی رو بخورن. کم آبی بیداد می کنه. البته چن وقتیه که بیل مکانیکی از لشکر 27 آوردیم. - تو این منطقه فقط 2 یا 3 تا کافی شاپ داره. یه هتل کم ستاره هم داره و البته بیکلاس. من که ترجیح میدم برم سوئیس، تورنتو و بالاخره هم این کارُ می کنم. - البته از دولت توقع نداریم. نه پول، نه مقام و نه تقدیر نامه ولی کاش ی دوربین داشتیم. از همینا که امروز دست هر بنی بشری هست تا از این همه صحنههای تکرار نشدنی فیلم بگیریم. - تبلیغ و برنامه ورزشی فقط فوتباله! اصلا از اسکی حرفی نیست. باید صدا و سیما به این ورزش بپردازه. بماند که ما هر چی بگیم به جایی نمیرسه. بعد می گن فرار مغزها. خوب همینه که ورزشکارامون میرن تو تیم های خارجی. - کاش این روزنامهها و مجلات که عکس و اخبار بازی تیم بنفیکای پرتغال رو چاپ میکنن، از چاپ عکس و گزارش درباره تفحص و شهدای مظلوم این قتلگاه طفره نرن. بمونه که یکی از آرزوهای محال هست که داغش به دلمون مونده. کاش یک بانی خیری پیدا بشه و فقط ی دفعه کل بچههای تفحص رو میبرد به زیارت آقای خامنهای. همین شهید سید علی موسوی دلش پر می زد برای دیدار آقا. آخر هم آقا رو ندید. شلیک تیر و سوت اسکی بازها را به دره و شیب تند روی برفها سرازیر کرد... زیارت عاشورا می خونن و با توسل به اهلبیت (علیهم السلام) کار رو شروع می کنن تا زودتر به هدف برسن. با عصبانیت چوب های اسکی رو پرت کرده و انگار صحبت می کنه. - لعنتی کلی عقب افتادم. سرعتم گرفته شد. تو این مملکت هیچی درست نیست. تو دیگه از کجا جلوی من سبز شدی. لعنت بر تو. لعنت بر همه. با خودش حرف میزنه. چیزی رو بغل گرفته. - اگه غیرت داشتی میزدی. آخر به تو هم میگن مین؟ وجود داشتی میزدی. مردی بزن. من که اینجا وایسادم. جون مادرت بزن. بلند شده و به حرکت ادامه میده.لحظات پایانی مسابقهاس. خوشحال و خندان پیش میره. دستش رو بلند کرده و برا تماشاچیان تکون میده. صدای قهقهاش رو از حالا میشنوم. به نظر می رسه لحظات پایانی مسابقهاس. 700-800 مین خنثی شده و تمام چاشنی ها رُ تو لنگه جورابش جمع کرده . کار گره خورده. فاصلهمون زیاده. نمیدونم چی شده و یکباره صدای مهیبی به گوش میرسه. بچهها به اون طرف میدون. به سجده افتاده. از خط پایان عبور میگذره و صدای کف و سوت تماشاچیان به گوش میرسه. این هم خط پایانی است. اما آغازی دوباره. صدای فریاد و گریه دوستان و همراهان علیآقا به گوش میرسه. - خیلی خوشحالم. خیلی. به خصوص اینکه این بار آخرین مسابقهامه. تصمیم دارم اسکی رو کنار بگذارم. دلایلم کاملا شخصی است. البته هنوز برنامهای برای آینده ندارم. اشک و لبخند سرانجام تمام قصههای همیشه زنده تاریخ است. ای کاش میشد احساس علی محمودوند رُ بعد از این آخرین مسابقه پرسید. ای کاش میشد پرسید که علی محمودوند چه دید و چگونه باید دیدههای او را برای همیشه تاریخ به تصویر کشید . - السلام علیک یا اباعبد الله الحسین . السلام علیک و علی الارواح التی حلت بفنائک ...... ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ جمعه 86/7/13 ] [ 8:44 عصر ] [ خدابیامرز ]
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار بردهبودن منُ مدرسه . میشه این دختر ما رو ثبت نام کنین؟ و همه بهش خندیده بودن . خانم چه عجله ای دارین ؟ و بعد اداره ثبت احوال و شناسنامه المثنی و تاریخ تولدی بزرگتر از سن خودم . ***** درست شش سال بعد از جنگ دست دخترم رو گرفتم بردم مدرسه ثبتنامش کنم . چه گل بارونی بود اول مهر . دخترا با مقنعههای سفید تو بوی اسفند و لای عطر گل از زیر قرآن رد میشدن و میرفتن با معلماشون عکس میگرفتن. ***** و من اون روز رفتم تو خودم . چقدر تفاوت ؟؟؟ من با ترس و لرز میرفتم مدرسه و دائم دلهره چادر و مقنعهام رو داشتم و کلاغ سیاهی که بهم گفته میشد و اینا با اون مقنعههای سفیدشون مثل فرشتههایی بودن که از بهشت اومدهباشن . بوی اسفند منُ یاد اسفندی میانداخت که پیرمردا تو جبههها برای رزمنده ها تو شب عملیات دود میکردن . و دودش منُ تا انفجار خمپاره ای زیر پای برادرام میبرد . چقدر دوست دارم روزای آغازین مهر رُ . نه برای خاطرات مدرسهام که به خاطر تقارنش با آغاز فصل رشادتها و دلیریهای جوونای مملکتم . بهم احساس غرور دست میده و میدونم که اگه همنسل بچههای امروز بودم حسرت میخوردم که چرا اون روزا رُ ندیدم . تو این ماه مبارک مرحوم نظری رُ مهمون ی فاتحه کنیم . ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ یکشنبه 86/7/1 ] [ 4:4 عصر ] [ خدابیامرز ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |