سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

امشب رو به محراب خونین ماه سرافراز و همراز چاه ،‏ناله های پر سوز و آه یتیمی مان را تا آسمان اجابت تمنا کنیم .

اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من انصاره و اعوانه و شیعته و محبیه و اجعلنا من المستشهدین بین یدیه

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 86/7/10 ] [ 8:55 عصر ] [ خدابیامرز ]

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

اندوهناک‏ترین غروب و طلوع را دیده‏اید ؟ غروب غم‏بار خورشید محراب عشق و طلوع خورشید سرمشار آسمان کوفه !
دیده خون بارید که محراب کوفه رنگ شهادت گرفت !
اشک افشانید که نقش خون ، بر زیبا‏ترین سجاده دل‏داده‏گی ترسیم شد .‏
بند دل تسبیح هم صد پاره شد که تربت ابو تراب را به خون ،‏ گِل کردند .
نکند قیامت نزدیک شده است « اقتربت الساعه و انشق القمر »
ماه سرافراز مدینه را فرق شکافتند و قرآن ناطق شمشیر خورد و به ملکوت رجعت کرد ! 

****

در سحرگاهان بود که سخا و صداقت و آیه انفاق به معراج رفت !
در سحرگاهان بود که تمامی جوان‏مردی و فتوت را تا آرامگه هجر تشییع کردند !
در سحرگاهان بود که مهر و عطوفت را به تیغ جفا و نفاق  زهرآلود کردند و کفر و ظلم را زنده کردند .
در سحرگاهان بود که عدل و داد برای هماره یتیم شد .
در سحر گاهان بود که لیله القدر تفسیر شد و قدر و منزلت گرفت « سلام بر لیله القدر حتی مطلع الفجر »
در سحرگاهان بود که چاه تنهایی علی هم تنها شد .

****

تاریخ در ظلمت خواهد ماند که آیه ولایت را به خاک و خون کشیدند .
زمزم به یاد زمزمه‏های سحرگاهان برای هماره تاریخ اشک می‏ریزد  و می‏جوشد .
و رمضان برای همیشه سوگوار امیر حماسه‏ها خواهد ماند .
کعبه در عزای مولود خویش هماره سیه‏پوش شد .

****

ملایک در شگفتند که چگونه آیه امانت را ،‏آیه اتمام دین و اکمال نعمت را فرق شکافتند و ارض و سما و شمس و قمر هنوز از حرکت بازنایستاده اند ؟
ملایک در حیرتند که چگونه خیر الراکعین ،‏خیر المستغفرین ، خیر المنفقین را به تیغ کین کشیدند و کوفه هنوز سراپا ایستاده است ؟
مگر ندای جبرئیل را نشنیده بودند که السلام علیکم یا اهل بیت النبوه که این چنین پاسخ گفتند لا اسئلکم اجرا الا الموده فی القربی را ؟
مگر بیعت غدیر را ندیده بودند که صراط مستقیم و حبل متین را رها کردند ؟ او که دنیا را به شب‏زده‏‏گان بخشیده‏بود و آن را سه طلاقه کرده ‏بود ! چه شد که دنیا‏صفتان و دون‏مسلکان حتی به دل‏پریشی یتیمان کوفه هم رحم نکردند ؟

****

سر بر شانه کدامین ماه بگذارند ، یتیمان کوفه که مدینه در بهت است و کوفه در سوگ ماه دل‏آرای خویش!
مگر عشق علی را نچشیده بودند که چنین بغض او را کالمهل یغلی فی البطون به جان نیوشیدند و سموم و حمیم و زقوم را نیش جان خود کردند ؟
مگر آیه تطهیر را نخوانده بودند که چنین رجس و سِحر شیطان را در سحرگاهان و در سجده عشق او بی‏شرمانه به جان خریدند ؟

****

مولا جان ! آه سوگمندان و یتیمان به‏جای آوای حزین شبانه‏ات به استقبال سپیده رفت .
شانه نخل‏های مدینه لرزان از فراق تو سر فرود آورده اند .
کوچه‏های کوفه مشتاق قدم‏های توست که عشق را در نیمه های شب در میان خانه‏های یتیمان قسمت کنی .
مسجد کوفه دلتنگ است ،‏ دلتنگ ناله‏های «فکیف اصبر علی فراقک» .
محراب کوفه دلتنگ مویه‏های جگرسوز توست : «اللهم انی اسالک الامان .....»
مولا جان ! ای زهرایی‏ترین شهید ! ای مقتدرترین مظلوم شیعه ! در سجده‏ات چه خواستی که چنین مستجاب شد ؟
ای زاده بیت خدا که در خانه خدا و در ماه خدا به میهمانی خدا رفتی ‏،‏ به خدای کعبه که رستگار شدی .
  

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 86/7/9 ] [ 9:49 عصر ] [ خدابیامرز ]

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

برده‏بودن منُ مدرسه . میشه این دختر ما رو ثبت نام کنین؟ و همه بهش خندیده بودن . خانم چه عجله ای دارین ؟
- آخه می‏ترسم وضع بدتر بشه و دیگه نشه و نتونه حتی سواد خوندن و نوشتن یاد بگیره .
- ای بابا خانم حرف سیاسی نزنین . این چه حرفیه ؟ ایشالا بهتر میشه که بدتر نمی‏شه .
و هر چی التماس کرده بود گفته بودن نمیشه .

و بعد اداره ثبت احوال و شناسنامه المثنی و تاریخ تولدی بزرگ‏تر از سن خودم .
و سال بعد تو پنج سالگی رفتم مدرسه. سر صف به جای خوندن شعر ملی با جاوید شاهش ، ی شعر می‏خوندیم در باره کربلا  و وقتی ی مدیر تحمیلی بی‏حجاب با اون موهای رنگ و وارنگ برای مدرسه‏مون آوردن همه داشتیم شاخ در می‏آوردیم و البته اون بیشتر که بچه های جقله همه چه ضد‏شاهن . آخه جلوی روی اونم حاضر نشدیم سرود ملی بخونیم .
 
اول مهر سال چهارم دبستان بودم که شعله‏های جنگ بالا گرفت . هنوز طعم پیروزی زیر زبونمون بود که جنگ شد . نمی‏خوام از جنگ حرف بزنم . حوصله‏ش رُ ندارم . یعنی برام تلخه . نه خود جنگا . مثل اینکه دارم ازش می گم .همین جا کات .

 *****

درست شش سال بعد از جنگ دست دخترم رو گرفتم بردم مدرسه ثبت‏نامش کنم . چه گل بارونی بود اول مهر . دخترا با مقنعه‏های سفید تو بوی اسفند و لای عطر گل از زیر قرآن رد می‏شدن و می‏رفتن با معلماشون عکس می‏گرفتن.
 

*****

و من اون روز رفتم تو خودم . چقدر تفاوت ؟؟؟ من با ترس و لرز می‏رفتم مدرسه و دائم دلهره چادر و مقنعه‏ام رو داشتم و کلاغ سیاهی که بهم گفته می‏شد و اینا با اون مقنعه‏های سفیدشون مثل فرشته‏هایی بودن که از بهشت اومده‏باشن .
و اون جا بود که حس کردم چقدر دوست دازم به روزای جنگ و اتفاقات اون روزها فکر کنم . صدای صلوات بچه ها و مادرا منُ با خودش تا روز اعزام رزمنده‏ها از در مسجد برد.

 بوی اسفند منُ یاد اسفندی می‏انداخت که پیرمردا تو جبهه‏ها برای رزمنده ها تو شب عملیات دود می‏کردن . و دودش منُ‏ تا انفجار خمپاره ای زیر پای برادرام می‏برد .
راستی من و شما آرامش امروزمون رُ مدیون کی هستیم؟ و این همه عزت و افتخار که تو صحنه های علمی و غیر اون داریم از کجا ناشی می‏شه ؟

چقدر دوست دارم روزای آغازین مهر رُ . نه برای خاطرات مدرسه‏ام که به خاطر تقارنش با آغاز فصل رشادت‏ها و دلیری‏های جوونای مملکتم . به‏م احساس غرور دست می‏ده و می‏دونم که اگه هم‏نسل بچه‏های امروز بودم حسرت می‏خوردم که چرا اون روزا رُ ندیدم .

 تو این ماه مبارک مرحوم نظری رُ مهمون ی فاتحه کنیم .

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د

 



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 86/7/1 ] [ 4:4 عصر ] [ خدابیامرز ]

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

یادت هست مادر! کوچه‏های مکه را و کاروان‏‏های تجارتی‏ات و تو را که ثروتمندترین بانوی مکه نامیده بودندت؟
یادت هست مادر!روزگارانی را که بزرگان قریش برای به چنگ آوردن اندکی از اعتبار تو سر و دست می‏شکستند؟‏
یادت هست مادر! آن روز را که بزرگ قریش به دیدنت آمد و سرنوشتت یک باره دیگرگون شد؟
یک سو ابوطالب بود و تمام مجد بنی‏هاشم و دیگرسوی تو بودی و تنها یک لقب «ثروتمندترین بانوی جزیره العرب»؟...  و تو همه را به یک سو نهادی و به دیگر سوی پیوستی ؟
یادت هست مادر! آن زمان که آغاز شراکتت با محمد را به رخ بزرگان قریش می‏کشیدی و وقتی غلامت میسره آن چه را در سفر دیده بود برایت بازگو کرد تو سراپا شوق و محبت شدی و حیرتت آن‏گاه افزون شد که او گفت راهب مسیحی او را موعود انجیل نامیده است. گویی بارقه‏ای در منتهای زاویه‏ی دلت یکباره تابید . و دیری نگذشت که خانه‏ات شاهد حضور محبوب‏ترین شد .
یادت هست مادر! در کنار تو آرام‏ترین لحظات پدر سپری شد و عمق تفکرات روحانی اش به اوج رسید ... تا آن لحظات عجیب و و در آن شب تاریک و در سکوت پر‏ابهام فرشتگان و عظمت کعبه ، در خانه‏ات کوفته شد و تو مبهوت و سرگشته در را به روی محمد گشودی و درخشش رویایی چشمان پدر تو را خیره کرد .
_ خدیجه! مرا بپوشان که سراپایم می‏لرزد . و شاید سنگینی و بار امانت بود که دوش پدر را می‏لرزاند . و ساعتی دیگر: یا ایها المدثر قم فانذر

و تو نیز با محمد برخاستی و قامت افراشتی و راسخ و با ایمان و با تبسمی آرام همقدم و همدل با پدر شدی و از آن روز آغاز شد : سنگباران‏ها و رنج‏ها و غارت کاروان‏هایت و تو دست از یاری پدر نکشیدی و لحظه‏ای تنهایش نگذاشتی .
مادر ! تو را چه بخوانم که آغاز و پایان محبتت به پدر را هاله ای از نجابت در برگرفته است ؟
مادر ! تو را چه بخوانم که تمام دارایی‏ات را به پای علاقه آسمانی‏ات به محمد فدا کردی و خدای در برابر این همه ، تنها یک محمد به تو بخشید .محمدی که آخرین در گنجینه رسالت بود.
و سرنوشت تو را تا شعب ابی‏طالب کشاند و تو ساحل آرام پدر بودی در آن سال های بهت و حیرت. در آن سال های تنهایی و غربت.
و پس از آن تنهایمان گذاشتی بی‏آن که تا آخرین لحظات حیاتت پدر را تنها بگذاری اما باید می‏رفتی .
مادر! مرا ،‏ دختر سه ساله‏ات را تنها گذاشتی تا برای پدر مادری کنم و جای خالی تو را برای او پر کنم .
مادر! نگفتی شانه‏های من هم زیر این بار سنگین می‏لرزد ؟ مادر گیسوانم هنوز دستان تو را به خود می‏خواندند و تو دیگر نبودی .
مادر! رفتی و باور کن خوب بود رفتنت تا نباشی و شانه‏های تو هم از بار غم تنهایی من و پدر نلرزد .
مادر! از یاد نمی‏برم دم رفتنت و آن نگاه‏های نگرانت را که بعدها دانستم معنای آن نگاه‏ها را که تا دم آخر مرا می‏نگریست .
مادر! چه خوب بود که نبودی تا ببینی چگونه مزد رسالت پدر را دادند ؟ مادر! نبودی و چه خوب بود که نبودی و نبینی با یگانه دخترت چه کردند و چگونه امانت تو را پاس داشتند ؟
مادر! بگذار بگویمت که مزار گمشده امروز من حکایت از غربت دیروز تو دارد . در کنار تربت آرام اما مهجورت شاید دل‏های‏ شیفتگانی را ببینی که به زیارت تو آمده اند و در پی مزار گمشده من نیز روان شده‏اند و نیافته‏اند . و می‏دانم که تو همه را به گرمی میزبان خواهی‏بود .

* این همه وقت شرمنده مرحوم حسن نظری که یادم می رفت شما رو دعوت کنم براش فاتحه ای بفرستین

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د

 ***نوشته منتخب



برچسب‌ها:
[ شنبه 86/6/31 ] [ 11:35 صبح ] [ خدابیامرز ]

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار


هی می‏خونم و می‏گم و می‏خوام اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد . ولی زندگی‏م هیچ ربطی به این بندگان خدا نداره . خب این طوری می‏شه که احساس می‏کنم مردم.ولی بازم داد می‏زنم خداجون! گیرم هم که مرده باشم تو خودت که میتونی این دل مرده روزنده کنی و شاداب

نداری از این بیشتر که تو مهمونی خدا هم هیچی گیرم نمیاد ؟ بیچارگی از این بدتر که به همه بدن و من نتونم بگیرم. باشه من ناتوان و فقیر اما خدا تو که به همه می دی . منم هستم ها .

گفتم که گرسنه ام. نه فکر کنین نمی خورم . نه شکم مبارک پره اما این روحمه که دنبال ی غذای درست و حسابی می‏گرده . و تو این ماه خدایا فقط از تو برمیاد که هوای مهمونت رُ داشته باشی.

خوب می دونم که هر بار که تو رو عصیان می کنم مثل آدم و حوا ، ی تیکه از لباس تقوام کنده می‏شه . خودت گفتی و لباس التقوی خیر . خدا برهنه ام . کمکم کن .

بدهکارم . مگه از من چه اجر و مزدی خواسته بودن غیر محبت و مودت ؟ خودم می‏دونم . خدایی دوستشون هم دارم اما کم می‏ذارم . و همیشه بدهکار می‏مونم . دیگه بدهکاریام خیلی زده بالا . خدا جون خودت باید ی کاری کنی .

آره مصیبت‏زده ام . یتیمم . تنهام . کسی که پدر بالا سرش نیست هر بلایی سرش میاد . خدا خودت به حق همین روزا زودتر من مصیبت‏زده رو نجات بده .

غریبم . می‏دونم اینُ و همه می‏دونن . جای من نه این دنیاست که باید برگردم و به وطنم برسم .خدایا خودت منُ به وطنم برگردون .

می‏دونم این قدر تو این دنیا خودم رُ به هر چیز و ناچیزی وابسته کردم و تو دام این دنیا اسیر شدم که فقط کار خودته که منُ از این دام رها کنی.

خدای مهربونم . من تنها این همه گرفتاری ندارم که . همه‏مون همین طوری گرفتاریم . خدایا خودت همه ما رُنجت بده .

خدایا می‏دونم درد و درمون از خودته و می‏دونی که بد جوری مریضم . روحم از تنم خسته تر و فرسوده تر . جانم رو درمون کن خدا . تنها نویی که شفا می‏دی.

خودت که می‏دونی من بااین همه نداری امیدم فقط به دارایی خودته . خودت از داراییت به همه ماهم بده .

خدا می‏دونی که حال خوشی ندارم . پس خودت باید آستین بالا بزنی و ی کاری برام بکنی . یادته چقدر خوندم که حول حالنا الی احسن الحال و الان وقتشه .

اصلا من مگه توان پرداخت این همه بدهی رو دارم ؟ خدا جون خودت بدهیام رو صاف کن و منو از زیر این بار سنگین نجات بده . می‏دونم که کار،کار خودته . خب ماه هم که ماه خودته. می دونم تو همه کار می کنی. منتظرم .

اللهم ادخل علی اهل القبور السرور ،‏اللهم اغن کل فقیر ، اللهم اشبع کل جائع ،‏اللهم اکس کل عریان ،‏اللهم اقض دین کل مدین ،‏اللهم فرج عن کل مکروب ، اللهم رد کل غریب ،‏اللهم فک کل اسیر ،‏اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین ،‏اللهم اشف کل مریض ،‏اللهم سد فقرنا بغناک ،‏اللهم غیر سوء‏حالنا بحسن حالک ،‏اللهم اقض عنا الدین و اغننا من الفقر ،‏انک علی کل شیء قدیر

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د

***نوشته منتخب



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 86/6/29 ] [ 9:0 عصر ] [ خدابیامرز ]

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

عالم و آدم می‏دونن من مُردم . خدابیامرزم . قبرم هم همین دور و براس . دور نیست . ی نیگا کنین پیداش می‏کنین. خداییش شما هم مرده‏این ها . خبر ندارین . اصلا ما همه‏مون ی جورایی تو ی قبرستون داریم زندگی می‏کنیم. قطعه و ردیف بدم ؟ نمی‏خواد بگردین پیدا می‏کنین .
به جون شما نباشه به جون خودم خیلی بیچاره‏ام . ندارم . هر چی نیگا می‏کنم می‏بینم هیچی ندارم . فقیر و بیچاره‏ام .
بد جوری گرسنه‏ام . احساس می کنم خیلی وقته هیچی نخوردم . دروغ نگم خوردم ها . اما ی چیز درست حسابی که قوت بده به‏م و جون بگیرم نخوردم .
لباس درست و حسابی هم ندارم . الان خودم هم از برهنگی‏ام خجالت می‏کشم .  این آخدای ما منُ پوشیده خلق‏م کرد ها . اما خب آدم‏م دیگه هی تیکه تیکه  از لباس‏م کنده شد .
بابا دارم داد می‏زنم بدهکارم . بد جوری هم بدهکارم . با ی بزرگی طرف حساب شدم که گفت من مزد آن‏چنانه‏ای نمی خوام فقط این و اینه مزدم . اما اجر و مزدش رو پرداخت نکردم . نه که نداشتم بدم ها . نه . اما تنبلی و کاهلی کردم .
مصیبت‏زده‏ام . هر بلایی بگی داره سرم میاد . آدمی که کس و کار نداشته باشه خب هزار تا بلا سرش میاد . بلا دیده ام .
اصلا ی جورایی غریب‏م . حس می‏کنم سر جای خودم نیستم . دور افتادم از اصل و نسب‏م . باید برگردم و خیلی هم راه دارم .
اما برگشتن‏م خیلی سخت شده . بس که دور خودم زنجیر و غل پیچیدم ، اسیر شدم و در گیر . نمی تونم تکون بخورم .
نه که من این طوری باشم ها . نیگا که می‏کنم می‏بینم خیلیا این طوری مثل من تو کارشون گره افتاده .
درد و مرض و بیماری هم که از هر طرف هجوم آورده . تنم ،‏روحم ،‏فکرم و ... کلا مریضه . نیاز به ی دوا درمان اساسی داره .
دنبال یکی می‏گردم که دستمُ بگیره و منُ از این بدبخت بیچارگی نجات بده .
حال و روزم رُ که چه عرض کنم . خیلی خرابه . بد جوری به هم ریختم .
بدهکاری به‏م فشار میاره . یکی پیدا بشه که غرض منُ بده و از این نداری درم بیاره .

 ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د 



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 86/6/26 ] [ 2:55 صبح ] [ خدابیامرز ]

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

صدات می کنم از دور ،‏ اما تو گوش کن . باشه نزدیک تر میام و صدات می کنم ،‏ گوش می کنی ؟ نه ؟ دارم باهات در گوشی حرف می زنم روت ُ برنگردون . باور کن فرار کردم اومدم سراغت . نگو از چی ؟ از کی ؟ از کجا ؟ از همه چیز و همه کس حتی از خودم . مهم اینه که سراغ تو اومدم . روبروی تو ام و درمانده و دلخسته . گریانم و دل به دست های تو بستم .....

خودت می دونی تو این دل خسته ام چی می گذره و چی می خوام و چه آرزویی دارم .....
با تو ام ! اگر تو هم منُ رها کنی دیگه چه کسی به من نگاه می کنه ؟ و اگر تو هم من ُ خوار کنی کی دیگه من ُ تحویل می گیره ؟ ببین دارم داد می زنم و از خشمت به خودت پناه می برم .باشه . می دونم . من لیاقت ندارم . اما تو چی ؟ تو که شایسته ای ....

می دونی خدای من !می دونی چرا روم میشه بازم بیام سراغت ؟ من به تو ایمان دارم و تمام توکلم به گذشت و عفو توه .....

ببین دارم می گم . اگه ی روز بدیامُ به رخم بکشی منم عفو و بخشش تو رُ به رخت می کشم . اگر گناهام ُ به روم بیاری منم آمرزشت رو به روت میارم و همین جا دارم می گم ، خدا جون اگه منو ببری تو جهنم باور کن به همه اهل جهنم می گم که من دوستت داشتم و تو با من این کار ُ کردی ......

 خدا جونم می شه ی کاری کنی که من تنها و تنها به تو فکر کنم و از همه وابستگی ها و دلبستگی هام ُ  ببرم ؟ خدا ! چشم دلم اگر به نور تو منور بشه همه پرده ها و حجاب های حتی نورانی رُ کنار خواهد زد  و به عظمت و بلندای تو دست خواهد یافت . و روحم  در محضر قدس تو به پرواز در میاد .

خدا جوابم می دی . نه ؟ اگر نگاهم کنی باور کن سرمست نگاهت می شم . خدای خوبم ! من ناامید نمی شم .....

خدای خوبم بر پیامبرو اهل بیتش درود بفرست که باعث شدند تو مهربون ر ُ بشناسم  .

*من از این مناجات شعبانیه این قد فهمیدم. امروز شاید آخرین روزی باشه که بشه تو ماه قشنگ شعبان خوندش . ی بار بریم سراغش ُ و با تمام دل و جون بخونیمش. لذت بخشه . به خصوص تو آخرین لحظات .

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 86/6/20 ] [ 10:27 صبح ] [ خدابیامرز ]

 

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

می خواند: آن  و ما هم با هم تکرار می کردیم : آن
می خواند : مرد و ما هم با هم تکرار می کردیم : مرد
باز خواند : آمد و ما هم باید تکرار می کردیم : آمد
دوباره گفت : آن مرد در باران آمد و ما هم با هم خواندیم : آن مرد در باران آمد .
نگاهی به آسمان کردم . ابری بود . ولی هنوز حتی قطره ای نباریده بود اما خانوم ما می گفت آن مرد در باران آمده است .
از پنجره کلاس به بیرون نگاه کردم . من که چیزی ندیدم .
صدایش را شنیدم که باز می خواند : آن مرد با اسب آمد و ما هم تکرار کردیم : آن مرد با اسب آمد .
و من دوباره به در مدرسه نگاه کردم . همچنان بسته بود .
نمی دانم چرا خانوم اون روز دروغ می گفت . آخه خانوم که هیچ وقت دروغ نمی گفت . چشمانم را مالیدم . اما باز هم چیزی ندیدم .
 خانوم صدایم کرد :‏ اسراء ! اسراء ! حواست کجاست ؟ کجایی ؟ خوابت میاد ؟ چرا چشاتو می مالی ؟
 _ خانوم ! چرا من آن مرد رو نمی بینم ؟ چرا هی می گین آن مرد آمد ولی من نمی بینمش ؟ خانوم نه خودش هست و نه اسبش.

 

****** 


و من از پس این همه سال هنوز هم چشمانم را می مالم و با خود درس اون روز رو مرور می کنم اما هنوز آن مرد را ندیده ام . نه خودش را و نه اسبش را.
کم کم داره باورم میشه که آن مرد تنها در کتاب ها و رویاهای کودکی من نقش خورده و آمدنی در کار نیست . بارانی نخواهد آمد و اسبی هم شیهه نخواهد کشید . اما باز هم هر روز چشمانم را می مالم و می بندم و یک باره باز می کنم تا شاید این بار تصویری نو در قاب چشم هایم ببینم .

 

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د 



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 86/6/14 ] [ 10:15 صبح ] [ خدابیامرز ]

 

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

نمی دونم تولد کسی رو که از دار دنیا رفته و به ظاهر دیگه میون ما نیست رو چه جوری می شه تبریک گفت ؟! کاش این روزها رو در زمان حیات دوستان مون ببینیم و به هم بدی نکنیم و هوای هم رو بیشتر داشته باشیم  .

12 شهریور زادروز زنده یاد حسن ازنور ه . یک سوره یاسین هدیه تولدش پیشکش کنیم .

ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د 



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 86/6/12 ] [ 9:9 صبح ] [ خدابیامرز ]

 

به نامت ،‏به یادت ،‏به امیدت و نه به امید خلق روزگار

بهمون ی تکه از ی متن رو دادند و گفتند به سلیقه خودتون تکمیلش کنید . خودشون رفتند دفتر  گفتند زود بر می گردند . همه مون می دونستیم چقدر مهربونن و اگر ننویسیم فقط با نگاه حرفشون رو می زنن .
مشغول نوشتن بودم که سرم رو بلند کردم دیدم از شیشه باریکی که توی در کلاس تعبیه شده بود دارند نگاهمون می کنند . ی نگاه به من کردند و لبخند زدند . لبخندشون منو بیشتر تشویق کرد که قصه ام رو بهتر و قشنگ تربنویسم . مهسا بغل دستم بود و داشت نقاشی می کرد و اصلا خانم رو ندید . بهش گفتم : مهسا مهسا ! خانم دارن نیگات می کنن . گفت :‏وای من ننوشتم . چیکار کنم . گفتم :‏عیب نداره . زود باش شروع کن . و مشغول شد .
مهسا هم به فرزانه که خیلی داشت آتیش می سوزوند گفت : فرزانه بدو الان خانم میاد بنویس دیگه . داره از پشت شیشه نیگا می کنه ها. اما انگار نه انگار . فرزانه کار خودش رو می کرد و اون قدر سرو صدا می کرد که تمرکز ما رو هم می گرفت .
مربی پرورشی مون بودن و همیشه کاری رو که می کردن تو ذهنمون می موند . من هنوز هر چی دارم ،‏از نماز گرفته تا قرآنم رو مدیون ایشونم . آتنا شاگرد اول کلاس بود و بدو بدو داشت قصه اش رو تکمیل می کرد . ازش پرسیدم اشکال نداره داستانم روخیالی بنویسم ؟ جوابم رو نداد و گفت حواسم رو پرت نکن . بذار کارم رو بکنم .
خانوم که اومدن نتیجه کارامون رو خواستن و اغلب بچه ها قصه هاشون رو خوندن . بجز چند نفری که شیطنت باعث شده بود کارشون یا تموم نشه یا اصلا شروع نشه .
اما اون روز خانم از همه بچه ها تشکر کردن و به همه آفرین گفتن . و ی درسی بهمون دادن که تو این چند روز خیلی تو فکرش بودم به خصوص بعد از شکی که به خودم کرده بودم .
اون روز خانوم گفتن تو زمان غیبت بعضیا  متوجه می شن که امام شون حواسش بهشونه و کار شون رو خوب انجام میدن . بعضیا اینو درک می کنن اما فقط کار خودشون رو می کنن و به کار دیگرون کار ندارن .
بعضیا هم نه تنها دل به کار نمی دن بلکه بهشون توجه هم که بدی نمیان تو باغ .
اون روز خانوم گفتن گاهی ما تو زندگی مون لبخند آقا رو می بینیم و بهش بی توجهی می کنیم . و حدیث رسول اکرم رو برام خوندن که در زندگی ما نسیم هایی می وزد که باید خودمون رو در معرض این نسیم ها قرار بدیم .
این چند روز نسیم خوبی می وزید . من باز هم پنجره دلم گاه گاهی به روی نسیم بسته بود .


ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د 

 



برچسب‌ها:
[ شنبه 86/6/10 ] [ 1:0 صبح ] [ خدابیامرز ]
<   <<   6   7   8   9   10      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب