همه مي پرسند:
چيست در زمزمه ي مبهم آب ؟
چيست در همهمه ي دلکش غم ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
که تو را مي برد اينگونه به زرفاي خيال ؟
جاي مهتالب به تاريکي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
من همين يک نفس از جرعه ي جانم باقي است اي خداي من
آخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش
آخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش...