به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار
یادت هست مادر! کوچههای مکه را و کاروانهای تجارتیات و تو را که ثروتمندترین بانوی مکه نامیده بودندت؟
یادت هست مادر!روزگارانی را که بزرگان قریش برای به چنگ آوردن اندکی از اعتبار تو سر و دست میشکستند؟
یادت هست مادر! آن روز را که بزرگ قریش به دیدنت آمد و سرنوشتت یک باره دیگرگون شد؟
یک سو ابوطالب بود و تمام مجد بنیهاشم و دیگرسوی تو بودی و تنها یک لقب «ثروتمندترین بانوی جزیره العرب»؟... و تو همه را به یک سو نهادی و به دیگر سوی پیوستی ؟
یادت هست مادر! آن زمان که آغاز شراکتت با محمد را به رخ بزرگان قریش میکشیدی و وقتی غلامت میسره آن چه را در سفر دیده بود برایت بازگو کرد تو سراپا شوق و محبت شدی و حیرتت آنگاه افزون شد که او گفت راهب مسیحی او را موعود انجیل نامیده است. گویی بارقهای در منتهای زاویهی دلت یکباره تابید . و دیری نگذشت که خانهات شاهد حضور محبوبترین شد .
یادت هست مادر! در کنار تو آرامترین لحظات پدر سپری شد و عمق تفکرات روحانی اش به اوج رسید ... تا آن لحظات عجیب و و در آن شب تاریک و در سکوت پرابهام فرشتگان و عظمت کعبه ، در خانهات کوفته شد و تو مبهوت و سرگشته در را به روی محمد گشودی و درخشش رویایی چشمان پدر تو را خیره کرد .
_ خدیجه! مرا بپوشان که سراپایم میلرزد . و شاید سنگینی و بار امانت بود که دوش پدر را میلرزاند . و ساعتی دیگر: یا ایها المدثر قم فانذر
و تو نیز با محمد برخاستی و قامت افراشتی و راسخ و با ایمان و با تبسمی آرام همقدم و همدل با پدر شدی و از آن روز آغاز شد : سنگبارانها و رنجها و غارت کاروانهایت و تو دست از یاری پدر نکشیدی و لحظهای تنهایش نگذاشتی .
مادر ! تو را چه بخوانم که آغاز و پایان محبتت به پدر را هاله ای از نجابت در برگرفته است ؟
مادر ! تو را چه بخوانم که تمام داراییات را به پای علاقه آسمانیات به محمد فدا کردی و خدای در برابر این همه ، تنها یک محمد به تو بخشید .محمدی که آخرین در گنجینه رسالت بود.
و سرنوشت تو را تا شعب ابیطالب کشاند و تو ساحل آرام پدر بودی در آن سال های بهت و حیرت. در آن سال های تنهایی و غربت.
و پس از آن تنهایمان گذاشتی بیآن که تا آخرین لحظات حیاتت پدر را تنها بگذاری اما باید میرفتی .
مادر! مرا ، دختر سه سالهات را تنها گذاشتی تا برای پدر مادری کنم و جای خالی تو را برای او پر کنم .
مادر! نگفتی شانههای من هم زیر این بار سنگین میلرزد ؟ مادر گیسوانم هنوز دستان تو را به خود میخواندند و تو دیگر نبودی .
مادر! رفتی و باور کن خوب بود رفتنت تا نباشی و شانههای تو هم از بار غم تنهایی من و پدر نلرزد .
مادر! از یاد نمیبرم دم رفتنت و آن نگاههای نگرانت را که بعدها دانستم معنای آن نگاهها را که تا دم آخر مرا مینگریست .
مادر! چه خوب بود که نبودی تا ببینی چگونه مزد رسالت پدر را دادند ؟ مادر! نبودی و چه خوب بود که نبودی و نبینی با یگانه دخترت چه کردند و چگونه امانت تو را پاس داشتند ؟
مادر! بگذار بگویمت که مزار گمشده امروز من حکایت از غربت دیروز تو دارد . در کنار تربت آرام اما مهجورت شاید دلهای شیفتگانی را ببینی که به زیارت تو آمده اند و در پی مزار گمشده من نیز روان شدهاند و نیافتهاند . و میدانم که تو همه را به گرمی میزبان خواهیبود .
* این همه وقت شرمنده مرحوم حسن نظری که یادم می رفت شما رو دعوت کنم براش فاتحه ای بفرستین
ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د
***نوشته منتخب
برچسبها: