زنده یاد * آه از بهار بی یار* | ||
به نامت ،به یادت ،به امیدت و نه به امید خلق روزگار بردهبودن منُ مدرسه . میشه این دختر ما رو ثبت نام کنین؟ و همه بهش خندیده بودن . خانم چه عجله ای دارین ؟ و بعد اداره ثبت احوال و شناسنامه المثنی و تاریخ تولدی بزرگتر از سن خودم . ***** درست شش سال بعد از جنگ دست دخترم رو گرفتم بردم مدرسه ثبتنامش کنم . چه گل بارونی بود اول مهر . دخترا با مقنعههای سفید تو بوی اسفند و لای عطر گل از زیر قرآن رد میشدن و میرفتن با معلماشون عکس میگرفتن. ***** و من اون روز رفتم تو خودم . چقدر تفاوت ؟؟؟ من با ترس و لرز میرفتم مدرسه و دائم دلهره چادر و مقنعهام رو داشتم و کلاغ سیاهی که بهم گفته میشد و اینا با اون مقنعههای سفیدشون مثل فرشتههایی بودن که از بهشت اومدهباشن . بوی اسفند منُ یاد اسفندی میانداخت که پیرمردا تو جبههها برای رزمنده ها تو شب عملیات دود میکردن . و دودش منُ تا انفجار خمپاره ای زیر پای برادرام میبرد . چقدر دوست دارم روزای آغازین مهر رُ . نه برای خاطرات مدرسهام که به خاطر تقارنش با آغاز فصل رشادتها و دلیریهای جوونای مملکتم . بهم احساس غرور دست میده و میدونم که اگه همنسل بچههای امروز بودم حسرت میخوردم که چرا اون روزا رُ ندیدم . تو این ماه مبارک مرحوم نظری رُ مهمون ی فاتحه کنیم . ظهورت را برای همیشه آرزو می کنم یا م ح م د برچسبها: [ یکشنبه 86/7/1 ] [ 4:4 عصر ] [ خدابیامرز ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |