سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

بسم الله

من یک زن چهل و یک ساله رفتم توی مترو و کارت خالی مترو را داده ام که هزار تومان شارژ کند و کارت را که گرفته ام و به دستگاه زدم تا ببینم چقدر شارژ کرده نشانم نداد. بی خیال شدم و رفتم به همایش مادران شهدا برسم .همین طوری لله فقط، نه برای دیر شدن مثلا. رسیدم اما دقیقا در ساعت پایانی آن و آقای دربان محترم دانشگاه تهران راهم نداد که امروز چنین همایشی نداریم و دیروز بوده و مرا به شک انداخت که اصلا مگر امروز دوشنبه نبود؟ و دست آخر هم بی خیال شوم و برگردم و قرار مان را هم! که دخترِ جان زنگ زد که فلانی ما را راه ندادند و داریم بر می گردیم.... و او هم خندیده بود پشت تلفن که الان که تمام شد، آمده اید؟ اما لطف کرد و آمد دم در دانشگاه و بفرما زد که گفتم بی خیال، حرف هایمان را همین جا می زنیم و می رویم و گفت: نه بیایید داخل و بالاخره دربان را راضی کرد که راهمان بدهد، و داد. کمی حرف زدیم در طول راه از یک دغدغه مشترک که قرار بود پروژه بشود و بعد فرستادمان دفتر بسیج خواهران که از دیدارمان مشعوف شوند و بهره برند و ما هم در دلمان به خودمان خندیدیم. و کمی خطابه کرده و بلند شدیم تا به جلسه بعدی برسیم و خداحافظ. و همه این ها کلا با نیت لله بوده است لابد.

من یک زن چهل و یک ساله دو دوست گرانقدر را در میانه چهار راه ولیعصر دیدم و دو جلسه نیم ساعتی سرپایی تشکیل دادیم و اصلا انگار نه انگار که دارد دیر می شود و به جلسه اصلی نمی رسم. به در و دیوار شهر و قیافه آدم ها هم کمی گیر دادیم و جن و ما جن قلمدادشان کردیم و راه افتادیم و البته لله کاملا و نه از سر حرص دل خودمان!

من یک زن چهل و یک ساله رفتم توی جلسه و پیشنهادم را دادم و صلوات تاییدش را گرفتم که باز هم لله بود و پاشدم از جلسه بیرون زدم و رفتم یک دوست قدیمی را ببینم و کلی هم از در و دیوار گفته و شنیدم و یک چایی هم نکرد میهمان مان کند به بهانه نبودن آبدارچی ها و اصلا نگفته خوب یک لیوان آب هم می شود به ما تعارف کند و دست آخر موقع رفتن خودمان از آب سردکن آب خورده ایم. این دید و بازدید هم لله بود و اصلا قصد سرور شخصی در میان نبود.

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام باز سوار مترو شده ام و این بار دستگاه موجودی کارت را نشان داده و تازه دستگیرم شده که کارمند محترم مترو کمی کمتر از آن چه که باید کارتم را شارژ کرده که تصمیم گرفتم حلالش کنم و با خودم گفتم اصلا شاید من اشتباه کرده ام و این یکی دیگر لله بود قطعا. 

من یک زن چهل و یک ساله که یک پسر هفده ساله هم دارم، رفتم نان بخرم و ایستادم توی صف نانوایی بعد دو نفر، شاخ شمشاد با سن و سال کمی بیشتر از من آمده می گوید سلام شاطر من ی نون ساده خشک می خوام و بعد این آقا و این دو تا خانومم. بعد نان را گرفته زودتر از من و دِ یا علی. من هم که صدایم کوتاه نمیآید گفتم آقا شما نوبت تان بعد از ماست. گفت خواستی بگیری نونت را و من گفتم شما مگر مهلت هم دادید؟ و گفت: خواستی بگیری و شروع کرد به داد و قال که نفت ما را دارند می دزدند . سر نوبت نان داری جر و بحث می کنی ؟ چه ربطی داشت نفهمیدم اما نان را گرفت و رفت و من بعد از این که نوبتم شد و نان را گرفتم و در راه تنها شدم فکر کردم که این بابا را حلال نکنم، حرام می شود آن وقت نانش. بچه هایش گناه دارند. بی خیال. حلالِ بچه هایش. اصلا بابا بی خیال. حلالِ خودش. این حلال نکردن من که لله نیست. پس حلالش می کنم و بعد هم تمام شد همه چیز!

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام خانه! پیامک داده که چقدر خوب دیدمتان و دوستتان دارم . و حتما لله و من هم جواب دادم تشکر و ممنون از لطفتان از بس حس متقابل دارم در ابراز محبت و برایم جواب داده که فکر کردم الان می گویی ما هم دوستتان داریم و کمبود محبت گرفتم و این ها و من هم کلی لله زحمت کشیدم و فرستادم که ما ارادت داریم ! همش لله.

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام خانه و آقای همساده ی جان می گوید تلفن ما را درست کن و چه بگویمش که حتما لله درستش خواهم کرد دیگر!

من یک زن چهل و یک ساله آمده ام مدیریت آن یکی وبلاگم را که حتما لله می نویسمش باز کرده ام و می بینم هر چی دلش خواسته گفته و حتی جرات نکرده لطف کند و حالا که کار لله می کند اسمش را بگوید که ما هم مشعوف بشویم از داشتن چنین دوستانی و خلاصه کلی نثارمان کرده و ما هم که لله کم نمی آوریم جوابش را دادیم اما چون پای حضرت آقا را کشیده بود وسط و گفته بود ما القای ناامیدی کرده ایم، آمدیم در این دخمه ناامیدانه نوشتیم تا بداند ناامیدانه نوشتن یعنی چه! البته لله.

و صد البته باز هم نشد خیلی نا امیدانه بنویسیم و نیست که همه می گویم گوله انرژی هستیم و از ما انرژی می گیرند و امیدواری به زندگی را درشان افزون می کنیم باز هم توفیق نداشتیم در این امر و دیگر نمی دانم در عدم توفیق هم نیت لله مان نقش داشت یا نه اما ی کلمه آخر را لله می نویسیم که بابا باز هم علیرغم همه این حرفا ما نه بلدیم لله کار کنیم که اگر بلد بودیم وضعمان کمی زیادی خوب می شد و نه ناامیدی بلدیم که اگر بلد بودیم باید تا حالا از فرط نا امیدی مرده بودیم و حلوای مان را نوش می کردید.

خلاصه کلام مملکته داریم ؟ آن از کارت مترو و این از رفقا و این هم از آقای همساده و این هم از مخاطب وبلاگ ........

چغاله بادام شده کیلویی چهل هزار تومان. نمی دانم مردم چه باید بخورند بیچاره ها . دارند نفت مان را می دزدند و این ها . همین هایی که پیرمردهای قدیمی توی پارک ها گاهی می گویند که گرونیه و نمی دونم از این دست. بلد نیستم ولی تو رو خدا ناامید شوید از این هجویات من. نه لله که برای خاطر بی خاطر ما که بدانیم در این امر توفیقی هم داریم.

بی خیال همه اش جهت مزاح بود و نه لله . برویم بخوابیم. شب تان پرتقالی . چغاله بادام گران است .

 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 91/2/5 ] [ 12:9 صبح ] [ خدابیامرز ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب