سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زنده یاد * آه از بهار بی یار*

یا صمد

نشسته ام روی پتویی که قرار است جای تشکم باشد و تکیه داده ام به بالشی که قرار است درگوشی رازهای روزانه ام را برایش بخوانم. دستمال کاغذی را گذاشته ام زیر بالشم برای این که بنده خدا بتواند اشک هایش را خشک کند و به خودم قول داده ام به رویم نیاورم که چرا این همه این بالش بیچاره اشک می ریزد.

بادمجان ها را گذاشته ام توی آب و نمک که تلخی اش را بگیرم و دانه هایش آزار دهنده نباشد و حالا که توی ماهی تابه دارند آرام آرام سرخ می شوند و می پزند و صدای چک چک و عطرش حواسم را پرت می کند، با خودم می گویم کاش کمی نمک سود می کردم خودم را تا تلخی هایم زدوده شود و آزاردهنده نباشد برای مشاعر دیگران! "قوا انفسکم و اهلیکم نارا"

صدای تلویزیون را کمی کم کرده ام تا بچه ها بیدار نشوند از صدایش. نه گوش می دهمش و نه می بینمش. ندیدنش تازه نیست اما نشنیدن و خاموش نکردنش تازه است. کمی.نه خیلی. مثل خیلی هی دیگر که باید می دیدم شان و ندیدم و یا باید نمی دیدم و دیدم. چقدر زندگی شبیه به همین بادمجان و تلویزیون دیدن ماست.اصلا پیچیده نیست ولی همش گره می افتد به جانش. " لقد خلقنا الانسان فی کبد"

کتاب ها هم کنار دستم تلمبارند. دستم نمی رود به خواندن شان. خشک شده است این مغز از بس بالش را به گریه انداخت و خودش خندید.چقدر شبیه دلم و چقدر شبیه لبانم و چقدر شبیه خودم شده است این مغز! " مثل الذین یحملون اسفارا"

صدای قل قل آکواریوم را خوب می شنوم. روح نواز است صدای آب هر جا که باشد. صدای سادگی است و صدای پاکی آب و صدای زندگی. "و جعلنا من الماء کل شیء حی " .بگذار نشنومش. به عمد.

حالا صدای تنهایی ام را چه خوب می شنوم و صدای تمام من شکسته ام را. 

درست یادم نیست کجا بود از دستم افتاد و شکست. فقط یادم هست هیچ وقت نتوانستم دوباره برش گردانم و هیچ شکسته بندی هم پیدا نشد که درست جوشش دهد. شاید برای این که بار ها و بار ها شکستمش!

چند وقتی است مدام گمش می کنم و دنبالش می گردم. انگار کن آلزایمر گرفته باشم، همه اش خیال برم می دارد گمش کرده ام.

خوب که فکر می کنم، می فهمم گم شده است گرچه هر جا می روم دنبالم می آید و تنها رهایم نمی کند. خیلی پیش آمده که  قالش بگذارم و از دستش فرار کنم اما زبل تر از این حرف هاست که پیدایم نکند.

اما وقتی پیدایم کرد، تا چند وقتی با من غریبگی می کند. نه . من با او غریبگی می کنم.

چقدر دلم می خواهد هرگز ترکم نکند. شاید من ترکش نکنم و وفادار بمانم برایش. در این دنیای وانفسا بودنش در کنارم خیلی دلگرم کننده است.

عطر بادمجان ها هوش می برد از سرم. بر می گردم. یک سری به شان بزنم. شاید البته برگشتم و شاید هم به برگشتن نرسیدم!

رسیدم به برگشتن! حالا دیگر عطر بادمجان ها را دوست ندارم. بوی آزار دهنده کشک قاطی شان شده است.

در همین مسیر کوتاه هم رهایم نکرد و کلی حساب کتابم کرد. هر بادمجان را که این رو و آن رو می کردم، مرا به رخم می کشید و با آرنج به بغلم می زد و چیزی زمزمه می کرد. "کلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غیرها"

روحم را دارد می خراشد. چقدر با من فاصله پیدا کرده است. باز تلنگرم زد. می گوید: تو با من فاصله گرفته ای. راست می گوید. من از او خیلی دور شده ام.شاید برا همین است که می خراشدم!

بی خیال این شب بادمجانی من!

من چند وقتی است او را گم کرده ام. میان همین بادمجان و کتاب و بالش و تلویزیون و شاید همین صفحه شخصی غیر خصوصی وبلاگم. نه. من را گم کرده ام. و این یک آگهی برای یافتن من است. مژدگانی اش هم با خود من! همین من زنده یاد. خدایم بیامرزاد!

*نوشته برگزیده

یا م ح م د 



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 91/2/19 ] [ 12:57 صبح ] [ خدابیامرز ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
امکانات وب